مٌهر بر سجاده پهن است ، تسبیح کنارش صف کشیده
عطر خوابیده با خاطری آسوده
چشمانم را آرام بر هم می گذارم تا از آن لذت برم
مٌهر بر سجاده مهر می ورزد ، دستانم به بالا می رود
امشب خوشحالم از این عشق دلشکسته نیستم بر این دل
چرا که تسبیح نشان الله اکبر دارد بر این دل
.............
الهام یاوری
گوشه خیابان نگاهم به پسرکی گل فروش افتاد که
پوتین هایش نشان رنجش بود
به او نزدیک شدم وقتی شروع به حرف زدن کرد
ناخن گریه حلقومم را می خراشید و چشمانم از اشک می سوخت
وقتی صحبت از خدا شد به او گفتم خدا چیست ؟ لبخندی زد و گفت:
خدا همان آفتاب داغ و نان سنگک است خدا همان نقاشی ماه برای
فن تشخیص شب است
الهام یاوری
من در این حس دل انگیز فراموش شدم
بی تو در غربت پاییز فراموش شدم
تو که احساس مرا سایه غم می دادی
آب می رفتم و ناچیز فراموش شدم
و چه اندوه بزرگی ست میان دل من
که در ابیات غزل نیز فراموش شدم
خواب چشمان مرا برده خیال تو هنوز
گرمی خاطره برخیز فراموش شدم
قلم و دفتر پاییزی من خوب ببین
سال ها پشت دل میز فراموش شدم
حسرت با تو نشستن به دلم حک می شد
چون در این بارش یک ریز فراموش شدم
می چکم خوب و آرام ز من می گذری
من در این مرگ غم انگیز فراموش شدم
گره کور همینجاست که من بی تابم
باز این همهمه برپاست که من بی تابم
خاطرت ساعت خودکار دلم می باشد
غم سنگین تو حالاست که من بی تابم
من به ایوان نگاه تو دلم پر می زد
غربت تلخ تو پیداست که من بی تابم
من به زیبایی لبخند تو عادت کردم
این دقایق همه بیناست که من بی تابم
اضطرابیست که تا عمق دلم می سوزد
تو سفر کردی و اینجاست که من بی تابم
با توأم همدم رؤیای شبستانی من
بی تو غم درد غزل هاست که من بی تابم
نَم نَمک نم نم باران به دلم می بارید
آسمان بغض تو گیراست که من بی تابم
تو به پایان غزل های دلم فکر نکن
تب دلتنگی فرداست که من بی تابم
جمله ها لای غزل حرف دلم را می زد
شاعری غم زده با ماست که من بی تابم
من به فانوس غزل های تو دل می بندم
و به تنهایی حالای تو دل می بندم
گوشه ای فال گرفتم گل من خوب آمد
خوبتر اینکه به آوای تو دل می بندم
سخنی ساده تر از این سخنت نیست دگر
که به موسیقی زیبای تو دل می بندم
روزگارم همه در سردی آبان و هنوز
من به افسانه رؤیای تو دل می بندم
خط به خط خاطره های تو در این مرز خیال
بنویسد به تمنای تو دل می بندم
بنویسید ز سرمای غزل های دلم
واژه بگذار به دنیای تو دل می بندم
بگذارید تمام دل من درد شود
درد دل گفته که بر پای تو دل می بندم
غصه بر خانه افلاکیمان چشم مزن
که بر این قصه شیدای تو دل می بندم
قول دادم که به گرمای تنت خوب شوم
که بر این خانه به مأوای تو دل می بندم
قول دادم که زمستان تو را دور کنم
قول دادم به غزل های تو دل می بندم
شرمنده ام ز حرمت احساس های ناب
حسم شبیه نفس مانده در حباب
لبخندهای سبز خدا را ندیده ام
دورم ز نور غزل های آفتاب
شرمنده ام تمام غزل های دلنشین
شاعر نبود خسته دلی مثل من کباب
شرمنده ام ز غربت این روزهای سبز
کابوس فصل تو آمد درون خواب
تاول گرفت عمق غزل های من هنوز
من ماندم و حصار وسوسه هایت در این سراب
من ماندم و خیال نگاهت هنوز هم
خارم ز حرمت عکست درون قاب
باران درد و آه مرا زیرورو مکن
زیباترین ترانه احساس های ناب
ماه تمام خاطره هایم نگاه کن
عکست شبیه منظره افتاده روی آب
تقدیم به دوستداران کاریکلماتور(استاد گلکار)
با رشته ی افکارم آش شله قلمکار درست کردم.
عینکم را برداشتم، سدّ چشمم شکست.
عینکم را عوض کردم ولی زندگیم عوض نشد.
یقیناً نقل و شیرینی درون انجمن داده اســـت همین شعری که بر خواندن میان جمع تن داده است
همان ابری که بغضی کرده اما زود می گریـــــد غـــرورش را به پای ســــبزی باغ وچمن داده اســت
دروغ است این که می گویدتورا هرگزنخواهددید نشـان رفتنش را هم مسـیر امــــــدن داده اسـت
تو از جان خودت هم می گذشتی در رهش اما هرانکس جان گرفته در ازایـش یک کفـــن داده اســت
ســــــتاره ،ماهــــــرو ،مهـــــتاب ،می بینــــی هــمه زیبــایی شب را خدا یک جا به زن داده اســـت
به شرطی که ببندی چشم خود را بعد می بینی همان قولی که یک شب،یک نفر،اینجا،به من داده است
+++++++++++++++++++
مگه میشه توی صورت جای لب ها دو تا چش کاشت
یا توی شعری که زیباست یه دونه جمله زش کاشت
شایدم حق داره اینجا، اونــــو هرســـنی می خـــونــن
ولی تو دفتــر شــــعرت دیــــگه جاشــو نمی دونـــــن
جای پای شعرهایت در دلم جا مانده باز |
|
سهم من دیدن چشمان غم انگیز تو است قصه بگذشت ولی شوق دلت با من نیست | چه کنم این غم دنیاست که آویز تو است |
سلام . مرسی که انجمن و توی دنیای مجازی راه انداختید تا من هم بتونم شعرهای زیبای بچه هارو بشنوم . یه ترانه ی پاییزی گفتم ! همونطور که میدونید کارم ترانه نیست پس طبیعتا کار قویی نیست.فقط احساس پاییزیمو گفتم ! شما ضعف بعضی ابیاتو به زیبایی پاییز گلپایگان ببخشید !
دلم برگ درخت سیبه !چشمات باد پاییزی
منو میچینی و میرقصی و لبخند میریزی
بمون ! رقص غزل از من ، تماشا کردنش با تو!
نرو عشقم! فقط میخوام واسه پیمونه چشماتو !
میخوام مال خودم باشی ، تموم آرزوم اینه
چشام تصویر عشق و توی چشمای تو میبینه!
شبیه یک معمّای ریاضی اومدی پیشم!
درسته اولش سختی ولی من عاشقت میشم !
تمومه قصّه ی مردی که از پای خودش افتاد
تموم چاله ها چاهن ! فقط دست تورو می خواد!
میترسونن همه ما رو...! که عشقه ! بچّه بازی نیست
همه آدم بدا میگن : خدا از عشق راضی نیست!!!
میخوام باور کنم پاییز فصل عشق بازی شد
میخوام باور کنی دیگه! خدا خندید و راضی شد!
بی تو در خلوت ایام دلم می گیرد
مثل خورشید لب بام دلم می گیرد
گه و بیگاه سری زن به دل عاشق من
که در این غمکده آرام دلم می گیرد...
رفت و خندید به این حال پریشانی من
خنده شد قصه ی این سربه گریبانی من
رفت و در دشت دل غمزده جز زخم نکاشت
ابر در ابر شد این دیده ی بارانی من
در سونامی نگاهش به دلم جان می داد
و چه بی تاب شد این غربت طوفانی من
لحظه ها در گذر و او ز دلم بی خبر است
هر شب آید غم و اندوه به مهمانی من
باید اسکار بگیری تو در این بازی عشق
خنده بیجاست بخندی تو به نادانی من