انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

«یک پند دوستانه» چارلز بوکفسکی برگردان آرش سالار


پس می خواهی نویسنده باشی

با وجود همه چیز
اگر از درون‌ات فوران نمی‌کند
ننویس برادر من
مگر اینکه همینطوری بی دعوت
از اعماق وجودت بیاید
و از قلبت و از ذهنت و از دهانت
وگرنه ننویس خواهر من 
اگر باید ساعت‌ها بنشینی
خیره به صفحه‌ی کامپیوتر
قوز کرده بالای سر ماشین تحریر
به دنبال کلمات
خب ننویس پدر من 
اگر برای پول یا شهرت است که می‌نویسی
ننویس
اگر برای آوردن زن‌ها توی تختت می‌نویسی
ننویس
اگر بخواهی آنجا بنشینی
و دوباره و دوباره
هی بنویسی
ننویس
برایت اگر فکر کردن بهش سخت است
ننویس
اگر جان می‌کنی که مثل کسی بنویسی
اصلا فراموشش کن

اما اگر باید انتظار بکشی تا از تو بیرون بجوشد
پس شکیبا باش و با شکیبایی منتظر بمان
اگر هرگز از تو نمی‌جوشد
کار دیگری بکن

اگر اول باید برای زنت بخوانی
یا برای دوست دختر یا دوست پسرت
یا پدر و مادر یا هرکس دیگرت
هنوز آماده نیستی

مثل خیلی از نویسنده‌ها نباش
مثل خیلی‌ها که خودشان را نویسنده می‌دانند هم نباش
اُسکل نباش، خسته‌کننده نباش، پر مدعا نباش، عاشق خودت نباش
توی کتابخانه‌هایِ دنیا داروی خواب‌آور زیاد است
بیشترش نکن
ننویس

مگر اینکه مثل موشک از روح‌ات بیرون بجهد
مگر اینکه بودن هنوز دیوانه‌ات بکند
و به سوی خودکشی یا قتل بکشاندت
وگرنه نکن این کار را برادرم
مگر اینکه خورشید از درون جزغاله‌ات کند
وگرنه نکن این کار را خواهرم

وقتی که زمانش برسد
و اگر انتخاب شده باشی
خود به خود می‌نویسی تا وقتی بمیری
یا نوشتن در تو بمیرد

راه دیگری نیست
و هیچ وقت نبوده است.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ



 

به تبت سفر کن
شترسواری کن
کفش‌هایت را آبی کنریش بگذار
با یک قایق کاغذی دور دنیا بگرد
مشترک روزنامه¬ی عصر جمعه شو مثلا 
فقط گوشه¬ی چپ لپ‌ات آدامس را بگذار و بجو 
مثل یک آیین شخصی
یک زن یک پا بگیر و با تیغ بتراش
اسمش را روی بازوهاش

با بنزین مسواک بزن 
تمام روز بخواب و شب‌ها 
از درختان بالا برو
سرت را زیر آّب نگه‌دار و ویولن بزن
بندری برقص تا صورتی شمع‌ها
سگ‌ات را بکش
دنبال شهردار باش 
توی بشکه زندگی کن
با ساتور سرت را داغان کن
زیر باران لاله بکار

اما شعر نگو
ننویس جان من!

 

 

طنز

شعر طنز ملک الشعرای بهار درمخالفت گروهی از قشریان محافظه‌کار که نهضت   مشروطه را باب دندان  نمی‌دیدند و مشروطه  خواهان  را تکفیر می‌کردند!

-

-

ترسم من از جهنم و آتش فشان او
                             وان مالک عذاب و عمود گران او

آن اژدهای او که دمش هست صد ذراع
                             وان آدمی که رفته میان دهان او
  ...

جز چند تن ز ما علما جمله کائنات
                              هستند غرق لجه آتش فشان او

جز شیعه هر که هست به عالم خدا پرست
                           در دوزخ است روز قیامت مکان او

وز شیعه نیز هر که فُکُل بست و شیک شد
                           سوزد به نار هیکل چون پرنیان او

وان کس که با عمامة سر، مویِ سر گذاشت

                         مندیل اوست سوی دَرَک ریسمان او

وان کس که کرد کار ادارات دولتی

                            سوزد به پشت میز جهنم روان او

وان کس که شد وکیل و ز مشروطه حرف زد

                             دوزخ بود به روز جزا پارلمان او

وان کس که روزنامه نویس است و چیزفهم

                         آتش فتد به دفتر و کلک و بنان او

وان عالمی که کرد به مشروطه خدمتی

                          سوزد به حشر جان و تن ناتوان او

مشکل بجز من و تو به روز جزا کسی

                            زان گود آتشین بجهد مادیان او

موقوفة بهشتِ برین را به نام ما
                          بنموده وقف، واقف جنت مکان او

آن خانه‌های خلوت و غلمان و حور عین
                             وان قابهای پر ز پلو زعفران او

فردا من و جناب تو و جوی انگبین
                       وان کوثری که جفت زنم در میان او

باشد یقین ما که به دوزخ رود بهار
                         زیرا به حق ما و تو بد شد گمان او

هجوم شادمانی

 به علی خوشخوان


من به ازدحام تو ایمان دارم


در حصار درخت های زیتون


 و  با سرود مه آلود صبح


و در رطوبت جالیزها


به پیشواز تو می آیم.


تو با هجوم شادمانی ات


تمام پرندگان جهان را فواره می کشی


من


مترسک شوره زار های پاییز


می ایستم


و اشک هایم را پاک می کنم.

 

((حــــجاب))

 تـو هستی در حجابَت به ز گوهـر
ز گوهر در صدف هستی تو برتــر  


حجاب تو بُوَد تیری بـه دشمن
ز تــیر تو شود دشمن زبونــتر 


بدان دشمن بُود چون مارِ زخمی
که نیش مار زخمی هست بدتـر 


تو عفت رارعایت کن بـــرادر
که حق فرموده در قرآن کوثر

 
ز نامحرم نگاهت رانگهـــدار
شود خواهی اگر حال تو خوشتر
 

رعایت کن جوان حکم خدا را 
رعایت تا شود حالت به محشر


«رضــا» تو ذکر حق را گوی در شعر
به ذکرحق بَوَد شعـــرت روانتر 


رضا فیروزی 

 

هشدار!!!
بنا به وظیفه یک هنرمندمتعهدگویم مراقب اشعاربی محتوا وضد ارزشی باشیم 

 

معلقات سبعه هم شعر بود(ازدادن توضیح اضافی معذورم)0

اخوان پرچم دار شعر یاس و نا امیدی

اخوان پرچم دار شعر یاس و نا امیدی  

 

شاعر نیم وشعر ندانم که چه باشد                 من مرثیه خوان دلِ دیوانه خویشم *

نومیدم و نومید و نومید،

هرچند می خوانند« امید » م .

مهدی اخوان ثالث، شاعری که یک عمر پرچم شعر ناامیدی و یاس را به دوش کشید و همیشه با تمام هنر خود آن را بیان کرد . چرا ؟! . در شعر باغ من که شاعر در سال 1335 سروده است از باغی صحبت می کند که بی برگ است.

باغ بی برگی ،

روز وشب تنهاست ،

با سکوت پاک غمناکش .

در این شعر شاعر باغ خود را باغ بی برگی می نامند و تعلق خاطر شاعر به این باغ هم از اسم آن و هم جای جای شعر به وضوح نمایان است؛ باغی بی بار که تنها و در آخر ، منتظر سوختن و خاکستر شدن است:

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولایِ عریانی ست .

ور جز اینش جامه ای باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پود ش باد .

در شعر شاعران زبردست موسیقی کلام در جهت منظور شاعر به خدمت گرفته می شود؛  در این شعر نیز موسیقی کلام نوعی تعلق خاطر و تمجید و تحمید را می رساند .شاعر به اینکه این باغ در آینده هم سبز شود واز حالت تنهایی و بی برگی در آید جوابی نومیدانه می دهد:

باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست.

البته گذشته افتخار آمیز این باغ را هم فراموش نکرده است و از آن یاد می کند .

 

« داستان از میوه های ِ سر به گردون سای ِاینک خفته در تابوتِ پست خاک می گوید.»

گذشته که افتخار آمیز است و شاید این گذشته افتخار آمیز سر منشاء ناامیدی امروز شاعر باشد ، و یا چیزی دیگر؟

وامّا شعر دیگری از این شاعر، «درخت معرفت» است که در که در سال 1364 سروده شده است یعنی زمانی که شاعر به پختگی و تجربه فراوان دست یافته، آنگاه که با زبان شیرین خود می گوید : پرده ای برفینه پوشیده سرم...

در این شعر شاعر می خواهد حساب خود را با بعضی چیز ها روشن کند:

ای درختِ معرفت ، جزشک وحیرت چیست بارت

یا که من باری ندیدم ، غیر از این برشاخسارت

در اینجا شاعر به اینکه حاصل درختِ معرفت، شک وحیرت است مطمئن است و با اینگونه سوال کردن تاکید خود را اعلام می کند و حتی خواننده را نیز همراه می کند. شاعر به توضیح در باره این درخت می پردازد با عبارتهای چون «سرشاخه های ِ دور وپنهان از نظرها... - تا نبینم سبز زین سان ،هم زمستان هم بهارت- عمرها بردی و خوردی... – حیف از اینهمه رنج بشر... » آن را توصیف می کند. بعد شاعر نوک تیز پیکان مبارزه خود را بر فلسفه فرود می آورد.

چند چون ِ فیلسوفان ، چون بر دیوار ندبه ست

پیرک چندی زنخ زن ، ریش جنبان در کنارت

و فلسفه را به مبارزه می طلبد .

قیل وقال آن ِ، همه وَهم است و فهم جستجو گر

هر کَران پوید که گردد همعنان با شهسوارت .

شهر افلاطون ِ ابله ، دیده تا پسکوچه هایش

گشته ، وز آن باز گشتم ، می کند خمرش خمارت

« در اینجا این مسئله را مد نظر داشته باشید که افلاطون  شاعران را در شهر خود راه نمی دهد »** من با همه احترامی که برای شاعر و اندیشه ی او قائلم، باید این را هم بپرسم که اینگونه بر فلسفه تاختن و همه فلسفه را فلسفه ی افلاطون دانستن آیا کار درستی است ؟  فلسفه از افلاطون تا حال خیلی تغییر کرده و من به درست وغلط بودن آن کاری ندارم امّا همه فلسفه را یکی دیدن و همه را به یک چوب راندن چندان منصفانه به نظر نمی رسد؛ حرفهای فلیسوفان را چون قار قار کلاغ ها دانستن یعنی چه ؟ گرچه شاعر اینجا بر عقل دیر باور نیز نظر داشته است:

وعده های ِ این ،همه نقل است و عقل دیر باور

شاخه ای از توست ، چون بپذیرد این شعر وشعارت ؟

به علامت سوال دقت شود یعنی تردید شاعر! و باز شاعر می گوید :

من غبار گردباد آسا بسی در دور و نزدیک

دیده ام ، امّا ندیده ستم که آید زآن سوارت

بله کاملا ً درست است . امّا سوار باید بیاید و کار ها را درست کنند. آیا شاعر به دنبال این بوده که کسی بیاید وهم چیز را درست کنند ؟!....

انتخاب این دو شعر از شاعر توانمند و زبردست فقط نگاهی و نظری است به اینکه چرا شاعر این همه از یاس و نومیدی دم زده است؟ آیا او آینه جامعه خویش است؟ آیا ما در این آینه صادق می توانیم به افکار و تاملات جامعه خود پی ببریم یا نه ؟!... وآخرین سوال از خودم که اگر هزار بار دیگر هم زندگی کنم باز با این شاعر دمخورم این است که این نومیدی یک عمر مویه ی مداوم آن، جوابی به این ادعای علم وفلسفه نیست که باید دنیایی بهتری ساخت؟!......   

                                                                                             نوشته ی حسن اشراقی

* شاعر : لاادری

 ** به گفته خود شاعر       

سرمقاله

بسم ا... الرحمن الرحیم
 

«گویند پروردگارا ما را از جهنم نجات ده، اگر دیگر بار عصیان تو کردیم همانا بسیار ستمکاریم. خطاب شود به دوزخ شوید و لب از سخن فرو بندید» آیه 108 سوره مؤمنون
 

بِل اَخره تمام شد؛ با تمام چاله چوله ها و ناصافی هایی که در نوشته های نسبتن خوب ایجاد می شود، تمام شد؛ نوشتن را می گوییم! همان طور که تابستان با عبور از آخرین ایستگاه شهریور تمام می شود؛ برگ ها تکّه تکّه روی سنگ فرش پیاده رو می افتند و همراه بادهای پاییزی جاری می شوند. ایستگاه آخر؛ (طبقه همکف! مسافرین عزیزی که قصد عزیمت به ایستگاه های صادقیه یا تهرانپارس را دارند در این ایستگاه به درخت ها نگاه کنند!)«خود راه بگویدت که چون باید رفت»!
خداوندا، ممنون که دوباره از جهنم نجاتم دادی! من بارها و بارها جهنم را دیده ام. باور کنید جهنم واقعی را می گویم، با تمام زاغه ها و زرّادخانه هایش!
یک عذابی که محال بود بشود از آن فرار کرد یا بشود در این رابطه از کسی کمک خواست. فقط یک جور تمنّای نجات لا به لای زخم های انسان است که نمی شود به زبانش و حتّا به خاطرش آورد! غوطه ور در غربت و غرق در عذاب با جهنم یگانه می شوی و درست لحظه ای که می خواهند پاهایت را در روغن داغ بسوزانند یا پاهایت خود به خود با روغن داغ سوخته شوند(!)، ناگهان از خواب می پری و قلب ات؛ گروووپ گروووپ صدا می کند... .
ساعت یک و هشت دقیقه ی نیمه شب. آه ...! خدا یک فرصت دیگر به من داد. تا اینجا شد صد و هشت هزار فرصت استثنایی! خُب، بگذار صبح شود دوباره شروع می کنم. خدایا شکر! می توانست کاملن جدّی باشد. واقعن جدّی! آه...! پس چرا فردا صبح؟ تو که داشتی همین الآن در خزینه ی روغن داغ آبتنی می کردی، پاهایت را ببین! آه! «پس برخیز، شب دیرگاه است، برخیز!» نهج البلاغه را بیاور و به آفاق بنگر! «خودپسندی وحشتناک ترین تنهایی ست!» تاریخ ویل دورانت را باز کن، صحفه ی 48: «در نهانِ دل ما هیچ چیز زیباتر از خودِ ما نیست و وقتی به زینت بخشیدن به وجود خود مشغول می شویم هنر زاده می شود.»
پس چیزی نمانده است که هنر زاده شود؟ شب آبستن زیبایی است، هان؟
دنیا هنوز ادامه دارد و ما با دوستان مان وارد مرحله ی تازه ای از نوشتن می شویم، درست است؟ بله، ایستگاه صادقیه! مسافرین عزیز، پاییز فصل دیگری از نوشتن و دوباره نوشتن است. فصل شعر است و بارش حقیقت! «هنر یا حقیقت را می گوید یا دروغ می گوید!» برگ ها ریخته اند. عابران پیاده از روی خطوط سفید رد می شوند. هنر در انحصار و طبیعتن مال بابای هیچ کس نیست! چون هنر بیش از آن که مثل سُفره ای باشد که وِلوست (!)، امکانی برای سَفر است. شاید هم خودِ سفر است، سفری بدون سُفره! سَفرِ مِن الخودِ الی الخود! و یادمان باشد که «مِن الخوداش» مقدم بر «الی الخود و فی الخود و ...» است.
« سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الآْفاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ ...»

پی نوشت: گفتم از چاله چوله ها و سوراخ های متن نمی شود در امان بود، گوش نکردید!
پی نوشت: استاد اشراقی که در این یک سال و اندی به خوبی عهده دار بخش مقاله های تاریخی- ادبی و گاهی شعر بوده اند و جایگاه شان محفوظ و مصون از آن است که وصفی در این باره صورت بندیم و ناخواسته لباس کم هوشی بر تن کنیم.
پی نوشت: دوستان دیگر پیش از این نیز گاهی بوده اند و حالا پویاتر و پررنگ تر حضور خواهند داشت ان‌شاءا... و با کارهای خوبشان، خودشان را معرفی خواهند کرد. خانم ها- که مقدم اند- زهره روشنی و نفیسه کریمی و آقایان حسن اشراقی و زین العابدین زُهری که عجالتن اعلان آمادگی کرده اند، در کنار استاد اشراقی و مسؤولان نشریه، صحفه ی ادبی پربارتری خواهند آفرید.
پی نوشت: ما هم که قرار بود از جمله لب فروبستگان باشیم، به اعتبار یک فرصت الهی دیگر سعی مان بر این است که یک گوشه ی کار را بگیریم بلکه همچنان مشمول لطف اولیاء باقی بمانیم.
و صَلَّی اللَّهُ عَلَی الرسول و آله و عَلَی الصّالِحینَ الصِّدّیقین و رحمة الله و برکاتةُ

علیرضا طاهری نیا مدیر مسؤول صحفه هنر و ادبیات

مهدی آریانفر/ باردیگر

حال خوبی نیست اما با تو بهتر میشود


با نگاهت  زندگی یک جور دیگر میشود


تا نباشی در قفس  پرواز میخواهم  ولی


تا که باشی آسمان یکجا کبوتر میشود


بی تو دنیایم  پر از تردید و اما و اگر


با تو هر تردید من یکباره  باور میشود


تا که رفتی در دلم زخم عمیقی جا گرفت


برنگردی حال من هر روز بدتر میشود


برنگردی عاقبت در شعرهایم مرده ام


گاهی از یک "عشق"  تنها  "مرگ" منجر میشود


برنگردی  با خودم گویم اگر این بار.. نه!


باردیگر... باردیگر... بار دیگر میشود


"مهدی آریانفر"

خواستم، اما...


خواستم با هزار خوشحالی


زندگی را به مرگ هدیه کنم


خواستم تا کمی به باغ عدم


میوه و شاخ و برگ هدیه کنم



 

خواستم روی گونه های غروب


آخرین بوسه هام را بکُشم


در سرِ انقلابی پوچم


این همه ازدحام را بکُشم!



 

بعد تب های استوایی داغ


لرز قطب جنوب با من ماند


جنگل زندگی فروپاشید


یک جهان دارکوب با من ماند!


...


آمد از ابرهای سرد، ولی

دست غیبی به سوی زندگی ام

باز آب حیات جاری شد

قطره، قطره، به جوی زندگی ام



 

آسمان پریدنم خالی ست


زندگی غرق در سبکبالی ست


من پر از حرف های بی ثمرم؛


زنده ام باز جای خوشحالی ست!

امام رضا


با تبریک دهــــــــــه با برکت کرامت ومیلادمبارک امام رئوف 

به شیعیان واهالی فرهنگدوست گلپایگان/گوگد ومنطقه 


((امام رضـــآ)) 

دعوتم کن ای رضامنم گدای کویِ تو              در رهت گرفته ام جام می از سبویِ تو 

//// *************** 

من شوم فدای تو فدای خاک پای ِتو                          عاشق زیارتت مشتاق عطر وبوی تو

 /////////////// 

می شوم همره زوارت اگرراهم دهی                      من بقربان ضریح وگنبد نیــکویِ تو

 ////////////////////////// *************

 من نیم کمترزآهو کن شفاعت تومـــرا               چون کبوتر گردِ آن گنبد بگردم سویِ تو 

/ ***********

 ای که حج فقرایی ما ضعیفان رانــگر                          ماهمه مدیون لطف وصحبتِ دلجویِ تو

 / ************ 

گربه پابوس توآیم رفته ام در قلعـــه ات            از عذاب ایمن شوم چون من روم بارویِ تو 

/ *************

 ای که هشتم گشته ای نورِامامت را رضا                 چونکه برگردم زپابوست بگیرم بویِ تـو 

 ************ 

در خــراسانی اگر دلها بُوَد زوّارِ تــو                            گر بخواهم من زیارت می شوم رهپویِ تو 

/ ************* 

حجت هشتم «رضـــا» راکن زیارت روزیش                 گشته مشتاق زیارت عــاشقِ آن کویِّ تو 

/ ******* 

رضا فیروزی/گوگد

بخوان بنام گل سرخ و لاله و شمشاد

سروده‌ی استاد قاسم اشراقی پاییز ۱۳۶۳-تهران




به یاد عقاب قلّه‌ی غیرت و شهادت علی محسن اشراقی متولد ۱۳۴۳ و شهادت ۱۳۶۲، منطقه‌ی جُفیر

غزلواره‌ای از زبان پدر محسن عزیز

بخوان بنام گل سرخ و لاله و شمشاد

.

اگر چه داغ تو هرگز نمی برم از یاد
به خواهش تو نمی آرم از درون فریاد


تو رفتی و شدی آباد و در دلم زین پس
بِنای حسرت و غم را گذاشتی بنیاد


اسیر پنجه ی بد مست پیر هجرانم
خوشا، خوشا تو که گشتی از این قفس آزاد


شکوه مستی چشمت حکایتی کم نیست
بخواب مست و بیاسای خانه‌ات آباد


به بوی پیرِهَنَت می روم به سر دایم
به گلشنی که تو را برده با نوازش باد


به حجله‌گاه تو آویختم گلی از اشک
به عذر آنکه نبودم من و شدی داماد


شکست پرده‌ی شک با یقینِ عرفانت
که کوه عشق شکستی به شیوه‌ی فرهاد


به نخل باور و ایمان چو شعر روئیدی
کدام چشمه‌ی پاکی به ریشه آبت داد


زِ گوشه ی شب تاریک تارهی گویا
قفس شکستی گفتی که هر چه بادا باد


عروج روح بلندت به خاکیان گویی
که درس عشق به گلبانگ زینبی میداد


هَمو۱ که در دل صحرای نینوای ذلیل

شکست نَخوت مستان باده ی بیداد


زِ خون پاک دلت در سرای فانی و هیچ

هزار لاله بر آمد زِ خاک و رُخ بگشاد


تو رفتی و زِ پیَّت شاخه شاخه گل رویید

بنازم آنکه تو را بود ساقی و استاد


فدای خاک تو ای تو محسن، ای عزیز دلم

فروغ اختر۲ تابنده‌ام سفر خوشباد

صدای نرم تو گوید هماره با «قاسم»

بخوان به نام گل سرخ و لاله و شمشاد



111

_____________________________________

پی نوشت:

۱-هَمو = هم او

۲-اختر: نام مادر شهید

 

شعری برای شهرم گلپایگان


شعری که به نظر مبارکتان می رسد را پنج سال پیش سرودم. امروز فکر کردم این سروده چه خوب باشد و به قاعده، و چه کم مایه و بی قاعده، باید آن را به صاحبان اصلی اش برگردانم. یعنی به شما مردم عزیز، که به من نان دادید و امکان اندک سوادی برایم فراهم آوردید و قلم و کاغذی به دستم سپردید تا بنویسم آن هم بیت از پی بیت، تا شعری شود. پس حال که شعری شده، باید آن را به شما و خاک عزیز شهرتان که من هم در آن ذرّه ذرّه رشد کرده تا به این غایت رسیده ام بازپس دهم. زیرا به حق، صاحبان اصلی این دلنوشته شمایان هستید. و اکنون با ادای ادب و احترام، ارادتمندتان قاسم اشراقی.

 

سلامی به گهواره ی هستی ام*

 

 

بر خاک مغز پرور گلپایگان سلام

بر قدر ناشناخته اش از نهان سلام


بر دشت های تب زده اش از صمیم دل

بر وسعت زمین و بسیط زمان سلام


بر سرزمین علم و هنر، تربت طَهور

صد بار تا نهایت هفت آسمان سلام


بر مردم نجیب و صبورش که از درون

سوزند و مؤمنند به حق، بی کران سلام


چون توتیا به دیده کشم خاک و گویمش

ای خاک مرد پرورِ دور از عیان سلام


بر باب شیخ و سَیّدِ سادات و هفده تن

ماوای امن و ملجاء درماندگان سلام


بر خاستگاه عالم دین، اسوه ی زمان

سَید جمالدین، شرف العارفان سلام


بر مرجعان رفته، از آن جمله موطنش

گوگد، که پر کشیده از این خاکدان سلام


مردی که داشت درد زمان و به زندگی

هرگز نداشت از غم دوران امان سلام


بر تربت ادیب** سخندان نکته سنج

پیر حدیث عشق و به معنا جوان سلام


بر فضلی و امیری و مدهوش و سرمدی

وآنگه به میرزاده پریشانمان سلام


هم مقبل و محیط و به خاشع که بوده اند

فخر زمان خویش و کنون بی نشان سلام


تا زنده هستم و نفسی هست، می کنم

بر ساکنانش از همه خرد و کلان سلام


هستم غریب گر چه در این وادیِ عزیز

بر غربتش مکرر و بی هر گمان سلام


هر چند برده اند ز خاطر تو را چه باک

ای مادر صبور من ای مهربان سلام


دارم به سر ز نام تو تاج و نشان فخر

بر این نشان به گویش و شعر و بیان سلام


 قاسم بخوان به گوش زمان از صفای دل

 بر خاک مغز پرور گلپایگان سلام

 

        * شعر«سلامی به گهواره ی هستی ام» - سروده ی استاد قاسم اشراقی/ تهران/ تیرماه 1389- توسط این جانب علی رضا طاهری نیا مسئول انجمن ادبی، در سایت خبری بیان گلپایگان نیز درج گردیده است.

 

** مقصود ادیب اشراق گلپایگانی است که در مسجد حجة الاسلام مدفون می باشد.

 

مدیر خودپرداز!


می رود یک مدیرِ لاغر، باز

از سرِ کار و بارِ خود، پُر گاز!


خوب دقت کنید می بینید
رفته بوده ست از همان آغاز!


خصلتِ میز و دفتر این جوری ست
گاه می گیرد آدمش را گاز!


ظاهرَن این مدیر می داده ست
به همه پول، مثلِ خود پرداز!


حرف، حرفِ خودش فقط بوده ست

بوده مانند «یا ما ها» تک تاز!


صبح می خورده گوشت کوبیده!
عصر می خورده دوغ و چیپسِ پیاز!


کار هم خوب کرده انصافن
گر چه همراه با تَفرعُن و ناز


شاعری در ثنای او شعری
گفته و ظلم کرده بر«ایجاز»!


ناقدی گفته: این چه شعری بود!؟
عارفی گفته: شعرِ پاکت ساز!!


الغرض، این مدیر دانشمند
با وجودی که بوده خوش آواز!


به همه گفته من نمی رقصم
هر که گوید: «برقص با هر ساز!»


بعد، سدّ مسیر کِرتاهه!
در خیابان نشسته چون مُرتاض!


تا که هم پالِگان، به او گفته ند
« پس وَخی! تا مسیر گردد باز!»


وَخِزاده ست و رفته است به جَلد!
تو که ماندی ولی به خویش مَناز!



شاعرِ بوالفضولِ شیرین عقل!
به عزیزان بگو به وقت نماز:


هر عزیزی که بلبلی بکند،
«راه باز است و street دراز!!»

 

سوت و کور...


ای بی قطار شب!


آخر کمی عبور...


                      از این شهر سوت و کور!



یه لکه دود


            در دل مهتاب


                               مثل رود...



 ای بی بخار شب!



«دوستـــــانه»


بگویم مثنوی با قــلبِ غم دار

بُوَدفــانوس دوم خانه ام یار!


قرارما بُده خوش شعرگوییــم

بـه شعرخوش محبت رابجوییم


بگـوییم شعرخوش با روحِ آرام

شویم نقد وکنیم ما نقدِبی نــام


بجا تشویق باشدشعروشاعــــر

دهیم میدان به نثر،آثارِفاخـــر


محبت،مهربانی،عشق وعــزت

بگوییم شعرخوش ازجنس حرمت


شویم الگوی هم درگفتـــگوها

کنیم تقسیم شادیهــا وغمهـــا


شود فانــوس محل انس والفت

دهیم برحاکمان ما درسِ حـکمت


دریغا!!این هدفها شد فَسانـــه

گرفته تیرِ غم قلبم نشانــــــه


مگر این شهر نباشد مهدِ اعــلام

به شعر ونثر نَبُد والا وبر بـــام


نمی دانم،نمی دانم ،چه گویم؟؟؟

به اهل شعر،به اهل نثر،که گویم؟؟؟


____________________فیروزی /اردیبهشت 94

پیغام

ضمن تبریک فرا رسیدن بهار 94 و نـــــــــــــــوروز 4


رهبرا پیغام توحرفی زجنس نور بود
همدلی وهمزبانی مرحبا!پرشور بود
**********
اتحادِدولت وملت بُوَدشــرط وفاق
کزوفاق ملت ودولت عدو بی زور بود
**********
پشت دشمن وآن شیاطین زمانه این زمان
خُردگردیده زحرفت گرجه اومنفور بود
************
رهبرا!نورِولایت ! امرِتوباشد مطاع
زین غزل مارا اطاعت امرِتومنظور بود
************
گرولایت را تویی عاشق شنو امرِ«ولی»
ازندای رهبری قلب ودلت مسرور بود
************
گراشاره توکنی سرمی دهیم بهروطن

این سخن ثابت به جنگ وحمله مزدور بود

 

عشق ایران با ولایت ای«رضا» گشتنه عجین

هرکه رااین دوبُد در دوجهان منصوربود



فیروزی/فروردین 94