دلا دیگر تو را با او سر و کارت نباشد
مجو حالش,نکن یادش,که او یارت نباشد
ببند آغوش خود را در شب سرد خیالت
کجا رفتی ؟ که او خوابست وبیدارت نباشد
تو میخواهی که باشد لحظه هایت درکنارش
ولی او لحظه ای مشتاق دیدارت نباشد
نمیخواهد که بیمارش شوی در تب بسوزی
خودت راخوش مکن ای دل, پرستارت نباشد
دل و دینم نمیخواهم رود پای دو چشمان
همان چشمی که در بند و گرفتارت نباشد
شبیه ماه و خورشید و ستاره هر چه باشد
نگو از او درخشان در شب تارت نباشد
شدی پر درد وپر غم تا که هم رازت شود او
بمان با این همه غم,مرد غمخوارت نباشد
اگر شیرین ترین شیرینی دنیا دهندم
بر این غم کی فروشم؟ گرکه دلدارت نباشد
خموش ای غافل عاقل چه میدانی تو از عشق؟
غم تلخیست معشوقه دل آزارت نباشد
بزن برشیشه آرام
چراتندی تو باران
شکست شیشه کمی آهسته تر
تو از چشم کدام ابری
پراز خشم وپر از دردی
اگر از عشق لبریزی
جامانده ز پاییزی
چرا اینگونه میریزی؟
دگر اکنون در فصل بهاری
تمام کن بی قراری
دلت پرولی با گل باغچه ام که سردعوا نداری
مگر تقصیر اوچیست؟
که باید در دلش غم ها بریزد
مواظب باشد گلم برگش نریزد
خودم گل بودم وباران تندی
همه برگم به روی این زمین ریخت
دلم پرشد زبارانی که تندوتند مرا میزد
نسیمی مهربان گرفت این گل به آغوش
چنان برد بالای بالا
شدم ابری
نگو از حال من چیزی نمیدانی
خودم ابر بهارم
خیلی خوب حال تو را میدانم
ولی بایدآرام بمانم
شبنم بارانه شوم بر تن گل کم کم ببارم
که گل برگش نریزد
مگر تقصیر او چیست
که باید در دلش غم ها بریزد؟
بزن برشیشه باران
ولی آرام آرام
دل هوایت کرده بارانیست
آنکه یادت کرده نورانیست
ای هوایت کرده غوغایی
تا بیایی جشن شاهانیست
هفته ها رفتن,چه روزی کی؟
چندسالی جمعه زندانیست؟
من به قربانت قبولم کن
گر جزین باشدکه ویرانیست
دل هوایت میکند هر دم
جمکران آیم که مهمانیست
چون که مهمان توشدیک شب
هرشبش دل غرق مستانیست
قطره ای از جام خود دادش
تا ابد زین بعد آسانیست
شهر و آشوب ودلم شادست
چون خدا دارم که جانانیست
شعر جان پایان نخواهد داشت
مصرعی چون بیت پایانیست بارانه
چه کنم که نمیتوانم از تو گذشت؟
پناه میبرم از بی کسی ام به کوه ودشت
باز,باز نمیشود دلم
بی تو در بهشت هم مگر میتوان گشت؟
بی تو سرد است هوای خرداد
به تنش لرزه افتاده این زن مرداد
زنی که بود گرمتر از گرمای تابستان
گره نمیخورد انگشتش بجز انگشت آن دستان
امروز باید بی تو سر کند
شقایقی که عاشقش بود را به انتظار تو پرپر کند
تو نباشی روبه رویم
بی تو برای که غزل گویم؟
دگر که نوازش کند موهایم
چگونه خنده بیاید روی لبهایم؟
بعد از تو منم ومن
یک چیز دیگر
روبه رویم ایستاده ساعت
گلم خیال تو راحت
نه نمیشوی فراموش
جز تو نمیگیرم کسی را به آغوش
شمع سال های باتو بودن را نمیکنم نه خاموش
میسوزم و این شعله ی سوزان را
میکنم نوش بارانه
نگاه عاشقانه اش اگر این بار باحرارت بالاتر از خورشید بر من بتابد
دگرنمیسوزاند دلم آینه ای میشوم که بابرگشت آن بسوزاندوجود فاسدش
وهزاران فرسنگ ازاین جاده دور تر بیاندازد لباس میش گرگ بر تنش.
این شب است یا که سیاهی
این دل است تا کی بی پناهی
باامید تو زنده ام تا کی ناامیدی
درشب می مانم هرچه خواهی گو
دوست دارم تاریک باشم
این زمزمه ی هربهاریست
نگو فاصله رد جداییست
بابودن تو فاصله شعر خداییست
ازدل خود ساخته ی من قهر نکن
باسیاهی بجنگ شب را دور نکن
ساده باش تا که سیاهی دورشود
شب سیاه نیست,عشق گناه نیست
درتمام بیت شب تداعی میشود
چه کنم؟شاعر من از همه دور است
این بهانه است تااز خانه ی مهردل من قهر کند
قهر کند
حرف من تنها یکیست
عشق گناه نیست
شب سیاه نیست
ب مثل بیسکویت مادری که که بابا گاهی برام میگرفت و من میگفتم اینو که بابا گرفته چرا مادر؟
بابا میخندید و چیزی نمیگفت!!
ب مثل بستنی کیم که تو پارک با هم نشستیم وخوردیم ولی حواس بابا جای دیگه بود وبستنیش آب شد.
ب مثل بند کفشاش همون صبحی که اومدم براش ببندم دیدم جلوش پوست انداخته و داره پاره میشه یادم افتاد دیروز بابا باچه ذوقی برام کفش خرید کفشام فقط یه کم جلوش خط افتاده بود.
ب مثل بهمن ماهی کهبابا صبح زود رفت کارو غروب با صدای گرفته وخس خس سینه برگشت.
ب مثل بلور اشکش که گاهی تو چشماش حلقه میزد ولی بیرون نمیومد.
به مثل بوسه هاش مثل بغل گرفتن من وقتای خستگیش.
ب مثل بچگی هام که واسه من تموم شدو واسه بابا هنوز ادامه داره.
ب مثل بابا.
خدا نگهدار تو ای غزال بد رمیده ام نظربه من خنده کنی چو من به تورسیده ام
سکوت من کور ترین ترانه ام به ساز دل ز باغ دل کالترین انار آن که چیده ام
برای من ساخته ای قفس زچشم رنگیت چه میشود گر تو روی زقلب خون تپیده ام
هوس ندارم به نگاه دلبری چو هر دمی غزل نگفته ام برای هر کسی که دیده ام
خیال کردم که تویی نگار من نگار بد رهاشدم میش صفت ز چنگکت رهیده ام
چوتشنه ای دل به نگاه عاشقت وآن لبت به کام خود تلخ ترین شراب را چشیده ام
دگر که بارانه خبر ز فصل گل نیاورد به یاد آن نم نمکا ز ابرکی چکیده ام
وفاندانی و فقط ترانه خوان چو بلبلی رها کنی یا نکنی دلم ز تن بریده ام
دلم پرازخواسته ها بخواب آرزو به گل ز آرزویت به دلم خوشی که من ندیده ام
تو دام,انداخته ای برای من و دانه ای به پای خود گیر کند ز دام تو پریده ام
نمی دانم چه گویم سر شود شعر بهارم
زچشمه های جوشان,یازچشم شوخ یارم
زغنچه غنچه های نرگس ونسرین سرایم
و یا ز غنچه ی خندان لبهای نگارم
نمی گویم زآن شیرین عسل های بهاری
ازآن لعلش که شیرین ترسراغی من ندارم
ز پرواز پرستو ها ندارم حسرتی هیچ
که هر دم بر خیال نازنین خود سوارم
غزل سر میدهی بلبل به معشوقت رسیدی
تو از حالم خبر داری چو او آید کنارم؟
برقص آرد تن گل را اگر باد بهاری
بلرزاند نفس هایش دلم را بی قرارم
ادامه مطلب ...تاعطر یاس می آید
دل میرود سمت بانویی که از احساس میبارد
تاعطر یاس می آید
آسمان شب روشن تر از یک روز می تابد
هر گمشده معشوقه ی خود می آید
تاعطر یاس می آید
صدها کبوتر می رهند از بند غربت
باران شروع میکند به بارش رحمت
گندم جوانه می زند
نرگس بهانه میکند
دلتنگ یاسش میشود
دست نوازش برسرش
زهرای اطهر میکشد
پرشد فضای قلبم از عطر گل یاس
جای قدم های کسی است بانوی احساس
بارانه
بیاتااین نفس باشدکناریکدگر باشیم
چرا باید فقط در انتظار یکدگر باشیم
منم مردادتنهایی که تیرآتشین دارم
بیا یک شب بمان تا یادگار باشیم
مرا با فصل گلها آشنای آشنا کردی
خزان باید بمیردلاله زاریکدگر باشیم
چراباید بگویم از غم هجران و اشک و آه؟
به وقتی هم که آیی بیقرار یکدگر باشیم
بزن باران به روی شانه های خیس وتبدارم
کسی اشکم نبیندچشمه ساریکدگرباشیم
توای مانند من تنها به چشم من بیا هرشب
بزن نم نم تبسم کن بهار یکدگر باشیم مصرع اول تضمین از استاد طالبی
فاطمه نوری متولد مرداد 1370 اصلیتم نورآباد شیراز و بزرگ شده ی خوانسارم.سیزده سال شعر را شروع کرده ام،سال 1385 با انجمن وهاج خوانساری آشنا شدم.هم اکنون نیز عضو کوچکی از انجمن های فانوس و علوی گلپایگان و همچنین وهاج خوانساری هستم که سعی کرده ام با حضور در این انجمن ها روز به روز دریچه های شعر را با کمک اساتید و اعضای انجمن بگشایم.
نمونه ای از شعر فاطمه نوری در ادامه ی مطلب
ادامه مطلب ...