انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

سفری دور

تقدیم به دختر خاله ام الهام


امیدوارم همیشه خوشحال باشی

 


خانه ات سبز وگلستان شده باشد الهام  

 


موسم سبز بهاران شده باشد الهام

 


آمدی از سفری دور به ایران عزیز 

 



این قدوم تو گل افشان شده باشد الهام

 


این دل خسته و رنجور تو یک بار دگر 

 


نم نم   نم نم باران شده باشد الهام

 


غم نشست بر تن ایوان غزلهای دلم

 


این غزل دست تو درمان شده باشد الهام

 


می روم سوی پر انگیزه ترین احساسم 

 


حس غمگین تو ویران شده باشد الهام

 


با شمایم که در این بیت غزلهای منی 

  


بیت من ناب و درخشان شده باشد الهام

 


با دلی مضطرب از رفتنتان خواهم گفت 

 

 

آخرین حرف تو ایران شده باشد الهام

  

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رفت آغاز نگاهت


آدمی از بار عشقت مثل من ویران نبود      

هیچ فصلی مثل فصل خسته آبان نبود

 

هیچ سالی از تن پربار غمهایم نرفت        

هیچ جایی مثل این دل تشنه باران نبود

 

با غزل در ظلمت شب ها نوشتم درد را   

تا بگویم ماه تابانم دگر تابان نبود

 

فصل دلگیر و غم انگیز است می دانم ولی     

فرصت عاشق شدن با این گل بستان نبود

 

چلچراغ قلب من فانوس شب های تو است   

بی تو حتی لحظه ای غمهای من درمان نبود

 

خانه بیمار این دل می تپد با یاد تو

 یاد تو در بیت های این غزل بی جان نبود

 

عاقبت در گریه های هر شبم با یک قلم      

می نویسم هیچ کس در خلوتم مهمان نبود

 

چشم می دوزم به لب هایت که می گوید چرا      

تابش خورشید دیگر سهم این ایوان نبود

 

رفت آغاز نگاهت ، رفت احسانت ولی         

رفتنت از جای جای قلب من آسان نبود 

 

فصل پاییز است اما این دل پاییزیم 

حس مردن دارد و خوشحال از باران نبود 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

باران واژه ها


اینجا کسی ست غم زده در جان واژه ها    

دردی نشست بر دل طوفان واژه ها

 

تلخ است این حقیقت و باید قبول کرد      

حسی غریب در دل ویران واژه ها

 

حسی غریب آمد و اینجا نشست و رفت        

من ماندم و هجوم پریشان واژه ها

 

اینجا کمین گرفته کسی مثل یک غبار     

غمها نشسته بر تن بی جان واژه ها

 

حتی قدم زدن به درونت محال شد        

آتش گرفت دفتر و دیوان واژه ها

 

رفتم ولی به چشم تو امید بسته ام        

این غصه ها گرفته گریبان واژه ها

 

امشب سکوت مونس اشعار من شده            

جایم نبود در دل پایان واژه ها

 

آبی ترین ترانه احساس های من            

شرمنده ام ز ریزش باران واژه ها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به نام مادر

 

«آرامشی به وسعت صحراست مادرم» 

 

نامت میان شعر و غزل هاست مادرم

این واژه ها به نام تو زیباست مادرم

 

مادر وجود گرم تو را می توان نوشت

این دست های گرم تو با ماست مادرم

 

شاید میان این غزلم درک می کنم

تنهاترین ترانه ی  دنیاست مادرم

 

اما غروب خسته و دلگیر روزها

با بغض های گرم تو گیراست مادرم

 

هر شب به چشم های تو زل می زنم ولی

غمگین ترین نگاه تو اینجاست مادرم

 

با لحظه های عمر تو مهشید دخترت

می بارد از شکایت و پیداست ، مادرم

 

پیداست همچو آینه ها دلشکسته ای

حسی غریب در تو هویداست مادرم

 

عشقت همیشه در دل من نقش بسته است

مادر وجود عشق تو بر پاست مادرم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سیندرلا

ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه و پنجاه و هشت ثانیه و دو ثانیه مانده به جدایی 

           زود بیا 

                 من سیندرلا نیستم که کفشم را بگذارم یادگاری

اینجا...

«می روم آخر من از این شهر پرمکر و دروغ» 

جای ماندن نیست اینجا راست می گویی (فروغ)  

 

می روم من اهل این دوز و کلک ها نیستم 

عاشقی گم کرده راهم اهل اینجا نیستم 

 

می روم این زندگی جای نفس هایم نبود 

همنشین درد و همپای(آوای) نفس هایم نبود  

 

جای سیلی زمان برصورت من شد کبود 

خوب فهمیدم گناهم جز فداکاری نبود  

 

خوب فهمیدم چرا عاشق شدن معنا نداشت 

عاشقی در سینه ام جز نقشی از رویا نداشت 

 

جای ماندن نیست اینجا مهربانی عشق مرد 

آبرو را در فراسوی زمانه عشق برد  

 

غیر عشق و مهربانی ها گناه من چه بود؟ 

می روم آخر از اینجا خانه ام اینجا نبود 

 

 


ع.طاهری نیا


تقدیم به خون آذرفام شهیدان آذر


«قسم به توفان ها!»


- صدای ریزش پاییز، پشت گلدان ها /صدای خواب کبوتر، میان ایوان ها


سکوت زرد چناران به وقت کندن رخت/فرود آرام آرام روی ریحان ها


لحاف ابر سیه، پلک های خسته ی باغ /خطور یاد بهار از پس زمستان ها


خجالت تن شفاف شیشه های شفق /به وقت تر شدن از بوسه های باران ها


دوباره تنهایی، روبروی تنهایی/وَ ابرِ خواهش جاری به روی فنجان ها


که نیستی تو و یادت همیشه با من هست /چو یادگارِ تَرََک، روی بُغض لیوان ها


که رفتی و شب یلدای جاودانه شدم / خوشا به حال دلِ آفتاب گَردان ها...-


خوشا به حال تو ای از فرشته والاتر/خوشا به حال تو ای بهترین انسان ها


تویی که راه خدا را به پای جان رفتی/ اگر چه بگذرد آن راه از بیابان ها


تویی که کشتیِ پیش از وقوعِ توفانی/اگر چه می خندیدند بر تو کنعان ها


تویی که ابراهیمی به روی دوش بُتان/ تویی که اسماعیلی به عید قربان ها


تویی که موسا بودی گذشتی از دل نیل /هنوز  در تو فرو مانده اند هامان ها


تویی که عیسا بودی به آسمان رفتی /شبی که راه ندادند بر تو دالان ها


تو  امتدادِ  خروشان  کوثر ی ای دوست! / اگر چه گوش نکردند بر تو نادان ها


بریده باد دو دستی که خورد نان تو را /ولی شکست ز نا شکری أش نمک دان ها


به تو، که می دهد آیاتِ حقّ و صبر، قسم!/به من، که می بَرد این عصر سوی خسران ها


که نیستی تو و یادت همیشه با من هست/چو یاد فروردین،  در سکوت آبان ها


-...در این اتاق که می گِرید از فراق تو شمع /چُنان که از سرِ شب گریه های باران ها-


که می نویسَمَت ای دوست، ای برادرِ من/که می نویسمت ای شمع، در شبستان ها


که می نویسمت ای بی کران تر از دریا/ که می نویسمت ای تند تر ز توفان ها


که می نویسمت ای صخره، ای ستیغ بلند/که زاده اند تو را هُرمِ آتش افشان ها


که می نویسمت ای پورِ پوریای ولی/ که می نویسمت ای گَرد و خاک میدان ها


که می نویسمت ای شیرِ بسته در زنجیر /که زینهار، که هم چون تویی به زندان ها


که می نویسمت ای خون بهای خون آلود/بسا که خون تو خواهد گرفت دامان ها


که می نویسمت و سُرخ ، می شوی جاری .../ به پای شعله ی هر لاله در گلستان ها


قسم به خون، که وداعت همیشه یادم هست /در آن غروب گذشتن  زِ  زیر قرآن ها


-...که آفتاب بر آمد که صبح پاک دمید /که پشت پنجره روییده اند مرجان ها


که می چکد سرِ هر شاخه لحن چلچله ها /که از وجود تو پیچیده بوی ریحان ها


                                 دوباره باغ نفس می کشدمیان بهار/اگر چه خون تو پاشید روی گلدان ها ......


فراسوی نگاهت

 

شمع بیتاب وجودم سرد و خاموش است باز...


یک شب اینجا می نویسم سهمم آغوش است باز...


رفتی و قاب نگاهت غم به دردم می دهد


درد بی درمان خبر از فصل سردم می دهد


غافل از گرمای آغوش خدا هستم ولی...


من گدای هرم عشق ناخدا هستم ولی...


با غزل یاد تورا هر روز مهمان می کنم


تا نگه هر صبحگاهان سوی ایوان می کنم


شام تاریک مرا با خود به یغما می بری؟


غافل از این روزها سرمای من را می بری؟


جانماز عشق من هم بی دعا معنا نداشت


آسمان این غزل تن پوش یک آوا نداشت


خوب می بینم تمام تار و پودم با تو است


ای خدا تا بینهایت این وجودم با تو است


سهم من رقص نگاه باد و باران است باز


اینکه ویران می شود ویرانی جان است باز


ای غزل از حس غمگین دلت با ما بگو


از عطش های روان این دل تنها بگو


از زمین گیری شدن های غزل تا بیکران


از نگاهم تا خدای آسمان و کهکشان


یادگاری می شود شور نگاهت تا ابد


درد من آغاز شد از سوز آهت تا ابد


از فراسوی نگاهت حس نابم می شکست


بی قراری های حسم توی خوابم می شکست


من نگاه بی قرار این طلوع خسته ام


بی پناه و بی پناه و بی پناه و بسته ام


ساحل غمگین چشمان تو از من دور شد


خوب می بینم زلال چشم هایم کور شد


خوب می بینم هوس هایم مرا در خود گرفت


دست و پا می زد وجودم بی وفا در خود گرفت


یاد من این نیست از یادت فراموشم کنی


در کران بی کرانت شمع خاموشم کنی


یوسف دلداده اینجا با زلیخا کار نیست


درد شیرین است و فرهاد است و با ما کار نیست


خسرو و شیرین تمام قصه های باستان


درد عاشق پیشگی ها غصه های داستان


خانه ی تن پوش احساست رها می شد ز من



مثل طاووسی نگاهت هم جدا می شد ز من



سهم من این نیست در انوار قلبت مرده ام


پشت دیوار دلت تنها زنی افسرده ام


سهم من رنگین کمان شانه هایت مهربان


پر زدن های پر پروانه هایت مهربان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ماه

از پشت قاب پنجره ، هر شب نگاهم می کنی           

                             خود را چراغ روشن شام سیاهم می کنی


همچون رکوع عارفان ، گاهی کمر خم می کنی    

                              گاهی خودت را قاب چتر خوابگاهم می کنی


باران که می بارد وضو می گیری از چشمان ابر     

                                فردا زمین را تکّه ماه راه راهم می کنی


یک آسمان سجاده شب ها زیر پاداری ولی             

                          گاهی خودت را یوسف چاه گناهم می کنی


صد  رشته تسبیح ستاره پاره شد در دامنت           

                        آیا دعای خویش را پشت و پناهم می کنی؟


تو آفتاب شاعران هستی که از شرم و ادب          

                  سر رو به پایین کرده و چشمی به ما هم می کنی


من چشم های خویش را سرشار نورت می کنم    

                      می بوسمت هر لحظه تا وقتی نگاهم می کنی

 

آتش هجران

به سخن های فراوان ببرم نام تو را

تا تمامش کنم این غصه وآلام تو را

شور لبخند به پژواک نگاهم آویخت

روبرویی تو فقط غصه و غم هایم ریخت

درد آتش زده این جان و تنم را همه شب

سالیانست فرو رفته در این داغی تب

من گذر کردم  و مدیون نگاهت شده ام

بی قرار غم و یرانی آهت شد ه ام

من گذر کردم و صد حیف دلم ویران شد

به خدا درد و دل مثنویم سوزان شد

به خدا مونس شب های غم انگیز شدم

مثل پاییز درون دلت آویز شدم

سر اعجاز محبت به دلت پیرم باز

بر سر سفره احساس نمک گیرم باز

به خدا آتش هجران تو من را می کشت

قفس و خانه زندان تو من را می کشت

همه جا در همه جا در همه جا غمگینم

بار سنگینی غمهای تو را می بینم

من به دریای دل ناب تو آهنگ زدم

تا ابد بر دل اشعار تو هم  زنگ زدم

مرد ه ام از تو که یک عمر مرا خط زد ه ای

من ندانم ز کجا تا به کجا خط زد ه ای 

من ندانسته در این گودی گرداب شدم

غرقه در خواب و خیالات تو هی آب شدم

آفت و غم به سراغ دل اشعار من است

تا ابد بار نبودنت غم گیتار من است

به خدای غزل و مثنویم باز قسم

و به ابیات دل منزویم باز قسم

که چرا بو سه به لب های غزل تا شده است

این دل خسته و خاموش تو تنها شده است

که چرا ناب ترین هم سفرت مرده دل است

در د آدم و حوا به خدا خار و گِل است

به هم آغوشی ابیات سفر می کردم

اینکه عادت شده  اینبار گذر می کردم

بند بند دل من شور غزل می بارد

بر دل ثانیه ها تا به ازل می بارد

فصل پاییز عجب حال و هوایی دارد

با تماشای نگاه تو صفایی دارد

باز غم های تو را دیدم و هم درد شدم

در پس دور ترین فاصله ها زرد شدم

من که تقدیم شدم در وسط پای خزان

خش خش برگ شدم بر تن این شعر روان

شعر من بین نفس های تو هم جان میداد

گوشه ای اشک به آغاز تو پایان می داد

فصل ها آمد و اینبار به پاییز رسید

غم اشعار من انگار به او نیز رسید.



 ....ز کجا تا به کجا خط زد ه ای...به آغاز تو پایان می داد...خش خش برگ شدم بر تن این شعر روان؛ این شعر با چنین فراز های زیبایی تزیین شده و اگر روی برخی ابیات-مثلا این بیت؛آفت و غم به سراغ دل اشعار من است /تا ابد بار نبودنت غم گیتار من است-
 تأمل بیشتری می شد جزو غزلیات خیلی خوب شما به شمار می آمد. ممنون-طاهری نیا


با تشکر از  آقای فیروزی نظرشونو که موفق به ارسال مستقیم نشده بودند اینجا قرار می دم:خداقوت/سرکار خانم دلگشایی بسیارخوب،دست شما درد نکنه(میدونی اهل تعارف نیستم وتعریف بیجا نمی کنم/
اما اگرچه خودرا قابل نمیدونم ولی بنا به وظیفه چند کلامی:
بیت(6)بنظرم 
بیت (10)تکرار(همـــــــه جـــــا)بسیاربه ریتم کمک کرده وعالی است[موسیقی بیرونی وموسیقی درونی)البته خودتون اینا را میدونید واستاتید. آرزوی توفیق برایتان دارم لبخندوتحسین


  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاهی ناب

 

برایت باز از اینجا نگاهی ناب می آید

و عشقی در مسیر شب شبیهه آب می آید

به احساس غریبی که برایت هدیه آوردم

بزن چشمی که چشمانت در این مهتاب می آید

صدای خسته من را به پاس گرمی دستت

ببخش شاید که درمانت شبی نایاب می آید

صدای ضربه های تو مرا آرام می خواند

که این هرم نفس هایت درون خواب می آید

و دردی در نگاه من مرا پژمرده می سازد

چرا عکسم چنین غمگین درون قاب می آید

منه بیمار دل را هم ببر تا حس خاموشم

ببر تا حس نابی که چنین بی تاب می آید

غمی انگار می بارد زدست گریه های من

که فصلی زرد هم پیدا در این گرداب می آید

دل بارانیت شاید هوای درد و دل دارد

ببارآخر که بعد از من نگاهی ناب می آید  

 

چه چیز باعث خلق  مصرعی به این زیبایی شده است،به گونه ای که کوچکترین تغییر باعث فرو ریختن آن می شود؟  

"و عشقی در مسیر شب شبیهه آب می آید" فن درست شعر گفتن یعنی این.این شعر از زیبا ترین اشعاری است که تازگیها شنیده ام.آفرین! 

باتشکر-ع.طاهری نیا  

 

 

 

 

 

 

دعا کن

به چشم عشق بارانی نگیرد 

تن بی تاب غم جانی نگیرد 

ببارد ابر خوشبختی دمادم 

دعاکن عشق پایانی نگیرد

 

فراموشی تلخ

باورم نمی شود 

غصه از نان و پنیر است  

و کلاغ قصه  

بی خبر میپرسد 

What's the meaning of cheese?

نماز

من انسان،همان یاقوت صف کشیده در بند هستم

به دو رکعت محبت نیازمند هستم ،که از دست خدا برسد بر قلبم

و در هر  قنوت دل بسپارم بر آلاله ها

تا زیارت کنم کعبه را

و هر رکوع را پر از احساس و اندیشه کنم

پر از گلشن عقل سرخ      پر از کیمیای سعادت کنم

آن وقت عشق را خلاصه در محبت کنم

میان دل و دین قضاوت کنم

و نگاهی نو به خویشتن کنم

           ........

         الهام یاوری


با سلام و سپاس.

به زیبایی دانه های یاقوت، هر کلمه از شعرتون زیباست!

فقط در بافتن و درانداختن یاقوت ها بر هم، می شود گردن بند زیباتری آراست و چه زیباست «نگاهی نو به خویشتن» 

پیروز و پایدار باشید-ع.طاهری نیا

معجزه ای از خدا

                                                  

ای خدای من اگر می شود کمی معجزه کن

با دستان خودت برایم نشانه شو

اگر می شود کمی قوتم بده ...کمی نان داغ و آفتاب نشانم بده

  

راه  حیاط خانه ات را گم کرده ام

کوچه دل من باز خلوت است هیچ چیز نمی خواهم جز دلت که لازم است

بازی من و تو که زندگی است فکر می کنم سخت ساده است

خدایا من دلتنگ شدم   اگر می شود

آیات بهار را نشانم بده یا توی ننوی سپید ماه تابم بده

ای خدا باز برایم قلب شو       قلب من گره خورده به  نخ قلب تو

بیا و برایم آسمان شو          هر چند لایق نیستم، اما باز تو خدایم شو ...

الف.یاوری


باسلام و سپاس

 با اجازه ی شما در مجال کوتاهی «شکل» متن شما را نقد می کنم: متن از نثر بسوی نظم گرایش پیدا کرده مثلأ جملات-مانند مصاریع- نسبتأ هم اندازه شده، ردیف-در قالب فعل- در بسیاری از جملات به چشم می خورد، و قافیه در حال نضج و شکل گیری ست-تو با شو-. پس متن از مشخصات نثر دور شده و به مقدمات نظم نزدیک شده.البته استفاده از آرایه هایی همچون واج آرایی و تضاد، در «سخت ساده» یا واج آرایی در «بازی زندگی» که به موسقی متن کمک می کند، «ننوی سپید ماه»«کوچه دل» و..نیز به «شعر شدگی » متن کمک می کنند و البته این بدان معنی نیست که چنین آرایه هایی به «نثر بودگی» متن لطمه می زنند بلکه بر عکس.

......با اندکی تأمل باز هم می توان متن را به شعر نزدیک تر کرد؛

مثلا به جای،

اگر می شود کمی قوتم بده ...کمی نان داغ و آفتاب نشانم بده


میشود گذاشت؛

اگر می شود{ اندکی }آفتابم بده

توی آسمان باز تابم بده 

...

با تشکر-ع.طاهری نیا