انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

اخوان پرچم دار شعر یاس و نا امیدی

اخوان پرچم دار شعر یاس و نا امیدی  

 

شاعر نیم وشعر ندانم که چه باشد                 من مرثیه خوان دلِ دیوانه خویشم *

نومیدم و نومید و نومید،

هرچند می خوانند« امید » م .

مهدی اخوان ثالث، شاعری که یک عمر پرچم شعر ناامیدی و یاس را به دوش کشید و همیشه با تمام هنر خود آن را بیان کرد . چرا ؟! . در شعر باغ من که شاعر در سال 1335 سروده است از باغی صحبت می کند که بی برگ است.

باغ بی برگی ،

روز وشب تنهاست ،

با سکوت پاک غمناکش .

در این شعر شاعر باغ خود را باغ بی برگی می نامند و تعلق خاطر شاعر به این باغ هم از اسم آن و هم جای جای شعر به وضوح نمایان است؛ باغی بی بار که تنها و در آخر ، منتظر سوختن و خاکستر شدن است:

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولایِ عریانی ست .

ور جز اینش جامه ای باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پود ش باد .

در شعر شاعران زبردست موسیقی کلام در جهت منظور شاعر به خدمت گرفته می شود؛  در این شعر نیز موسیقی کلام نوعی تعلق خاطر و تمجید و تحمید را می رساند .شاعر به اینکه این باغ در آینده هم سبز شود واز حالت تنهایی و بی برگی در آید جوابی نومیدانه می دهد:

باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست.

البته گذشته افتخار آمیز این باغ را هم فراموش نکرده است و از آن یاد می کند .

 

« داستان از میوه های ِ سر به گردون سای ِاینک خفته در تابوتِ پست خاک می گوید.»

گذشته که افتخار آمیز است و شاید این گذشته افتخار آمیز سر منشاء ناامیدی امروز شاعر باشد ، و یا چیزی دیگر؟

وامّا شعر دیگری از این شاعر، «درخت معرفت» است که در که در سال 1364 سروده شده است یعنی زمانی که شاعر به پختگی و تجربه فراوان دست یافته، آنگاه که با زبان شیرین خود می گوید : پرده ای برفینه پوشیده سرم...

در این شعر شاعر می خواهد حساب خود را با بعضی چیز ها روشن کند:

ای درختِ معرفت ، جزشک وحیرت چیست بارت

یا که من باری ندیدم ، غیر از این برشاخسارت

در اینجا شاعر به اینکه حاصل درختِ معرفت، شک وحیرت است مطمئن است و با اینگونه سوال کردن تاکید خود را اعلام می کند و حتی خواننده را نیز همراه می کند. شاعر به توضیح در باره این درخت می پردازد با عبارتهای چون «سرشاخه های ِ دور وپنهان از نظرها... - تا نبینم سبز زین سان ،هم زمستان هم بهارت- عمرها بردی و خوردی... – حیف از اینهمه رنج بشر... » آن را توصیف می کند. بعد شاعر نوک تیز پیکان مبارزه خود را بر فلسفه فرود می آورد.

چند چون ِ فیلسوفان ، چون بر دیوار ندبه ست

پیرک چندی زنخ زن ، ریش جنبان در کنارت

و فلسفه را به مبارزه می طلبد .

قیل وقال آن ِ، همه وَهم است و فهم جستجو گر

هر کَران پوید که گردد همعنان با شهسوارت .

شهر افلاطون ِ ابله ، دیده تا پسکوچه هایش

گشته ، وز آن باز گشتم ، می کند خمرش خمارت

« در اینجا این مسئله را مد نظر داشته باشید که افلاطون  شاعران را در شهر خود راه نمی دهد »** من با همه احترامی که برای شاعر و اندیشه ی او قائلم، باید این را هم بپرسم که اینگونه بر فلسفه تاختن و همه فلسفه را فلسفه ی افلاطون دانستن آیا کار درستی است ؟  فلسفه از افلاطون تا حال خیلی تغییر کرده و من به درست وغلط بودن آن کاری ندارم امّا همه فلسفه را یکی دیدن و همه را به یک چوب راندن چندان منصفانه به نظر نمی رسد؛ حرفهای فلیسوفان را چون قار قار کلاغ ها دانستن یعنی چه ؟ گرچه شاعر اینجا بر عقل دیر باور نیز نظر داشته است:

وعده های ِ این ،همه نقل است و عقل دیر باور

شاخه ای از توست ، چون بپذیرد این شعر وشعارت ؟

به علامت سوال دقت شود یعنی تردید شاعر! و باز شاعر می گوید :

من غبار گردباد آسا بسی در دور و نزدیک

دیده ام ، امّا ندیده ستم که آید زآن سوارت

بله کاملا ً درست است . امّا سوار باید بیاید و کار ها را درست کنند. آیا شاعر به دنبال این بوده که کسی بیاید وهم چیز را درست کنند ؟!....

انتخاب این دو شعر از شاعر توانمند و زبردست فقط نگاهی و نظری است به اینکه چرا شاعر این همه از یاس و نومیدی دم زده است؟ آیا او آینه جامعه خویش است؟ آیا ما در این آینه صادق می توانیم به افکار و تاملات جامعه خود پی ببریم یا نه ؟!... وآخرین سوال از خودم که اگر هزار بار دیگر هم زندگی کنم باز با این شاعر دمخورم این است که این نومیدی یک عمر مویه ی مداوم آن، جوابی به این ادعای علم وفلسفه نیست که باید دنیایی بهتری ساخت؟!......   

                                                                                             نوشته ی حسن اشراقی

* شاعر : لاادری

 ** به گفته خود شاعر       

سرمقاله

بسم ا... الرحمن الرحیم
 

«گویند پروردگارا ما را از جهنم نجات ده، اگر دیگر بار عصیان تو کردیم همانا بسیار ستمکاریم. خطاب شود به دوزخ شوید و لب از سخن فرو بندید» آیه 108 سوره مؤمنون
 

بِل اَخره تمام شد؛ با تمام چاله چوله ها و ناصافی هایی که در نوشته های نسبتن خوب ایجاد می شود، تمام شد؛ نوشتن را می گوییم! همان طور که تابستان با عبور از آخرین ایستگاه شهریور تمام می شود؛ برگ ها تکّه تکّه روی سنگ فرش پیاده رو می افتند و همراه بادهای پاییزی جاری می شوند. ایستگاه آخر؛ (طبقه همکف! مسافرین عزیزی که قصد عزیمت به ایستگاه های صادقیه یا تهرانپارس را دارند در این ایستگاه به درخت ها نگاه کنند!)«خود راه بگویدت که چون باید رفت»!
خداوندا، ممنون که دوباره از جهنم نجاتم دادی! من بارها و بارها جهنم را دیده ام. باور کنید جهنم واقعی را می گویم، با تمام زاغه ها و زرّادخانه هایش!
یک عذابی که محال بود بشود از آن فرار کرد یا بشود در این رابطه از کسی کمک خواست. فقط یک جور تمنّای نجات لا به لای زخم های انسان است که نمی شود به زبانش و حتّا به خاطرش آورد! غوطه ور در غربت و غرق در عذاب با جهنم یگانه می شوی و درست لحظه ای که می خواهند پاهایت را در روغن داغ بسوزانند یا پاهایت خود به خود با روغن داغ سوخته شوند(!)، ناگهان از خواب می پری و قلب ات؛ گروووپ گروووپ صدا می کند... .
ساعت یک و هشت دقیقه ی نیمه شب. آه ...! خدا یک فرصت دیگر به من داد. تا اینجا شد صد و هشت هزار فرصت استثنایی! خُب، بگذار صبح شود دوباره شروع می کنم. خدایا شکر! می توانست کاملن جدّی باشد. واقعن جدّی! آه...! پس چرا فردا صبح؟ تو که داشتی همین الآن در خزینه ی روغن داغ آبتنی می کردی، پاهایت را ببین! آه! «پس برخیز، شب دیرگاه است، برخیز!» نهج البلاغه را بیاور و به آفاق بنگر! «خودپسندی وحشتناک ترین تنهایی ست!» تاریخ ویل دورانت را باز کن، صحفه ی 48: «در نهانِ دل ما هیچ چیز زیباتر از خودِ ما نیست و وقتی به زینت بخشیدن به وجود خود مشغول می شویم هنر زاده می شود.»
پس چیزی نمانده است که هنر زاده شود؟ شب آبستن زیبایی است، هان؟
دنیا هنوز ادامه دارد و ما با دوستان مان وارد مرحله ی تازه ای از نوشتن می شویم، درست است؟ بله، ایستگاه صادقیه! مسافرین عزیز، پاییز فصل دیگری از نوشتن و دوباره نوشتن است. فصل شعر است و بارش حقیقت! «هنر یا حقیقت را می گوید یا دروغ می گوید!» برگ ها ریخته اند. عابران پیاده از روی خطوط سفید رد می شوند. هنر در انحصار و طبیعتن مال بابای هیچ کس نیست! چون هنر بیش از آن که مثل سُفره ای باشد که وِلوست (!)، امکانی برای سَفر است. شاید هم خودِ سفر است، سفری بدون سُفره! سَفرِ مِن الخودِ الی الخود! و یادمان باشد که «مِن الخوداش» مقدم بر «الی الخود و فی الخود و ...» است.
« سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الآْفاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ ...»

پی نوشت: گفتم از چاله چوله ها و سوراخ های متن نمی شود در امان بود، گوش نکردید!
پی نوشت: استاد اشراقی که در این یک سال و اندی به خوبی عهده دار بخش مقاله های تاریخی- ادبی و گاهی شعر بوده اند و جایگاه شان محفوظ و مصون از آن است که وصفی در این باره صورت بندیم و ناخواسته لباس کم هوشی بر تن کنیم.
پی نوشت: دوستان دیگر پیش از این نیز گاهی بوده اند و حالا پویاتر و پررنگ تر حضور خواهند داشت ان‌شاءا... و با کارهای خوبشان، خودشان را معرفی خواهند کرد. خانم ها- که مقدم اند- زهره روشنی و نفیسه کریمی و آقایان حسن اشراقی و زین العابدین زُهری که عجالتن اعلان آمادگی کرده اند، در کنار استاد اشراقی و مسؤولان نشریه، صحفه ی ادبی پربارتری خواهند آفرید.
پی نوشت: ما هم که قرار بود از جمله لب فروبستگان باشیم، به اعتبار یک فرصت الهی دیگر سعی مان بر این است که یک گوشه ی کار را بگیریم بلکه همچنان مشمول لطف اولیاء باقی بمانیم.
و صَلَّی اللَّهُ عَلَی الرسول و آله و عَلَی الصّالِحینَ الصِّدّیقین و رحمة الله و برکاتةُ

علیرضا طاهری نیا مدیر مسؤول صحفه هنر و ادبیات