انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

نفیسه کریمی

از ابر کمترم


از ابر کمترم که ببارم برای تو 

لکن پرنده هستم ودارم هوای تو 

دانم که هست از سر من هم زیاد تر 
پرواز در هوا ی بسی دلگشای تو 

دردت به جان نمی خرم اما بدان که من 
دردم زیاد می شود از غصه های تو 

باور بکن که از ته دل رنج می کشم 
از رنج جانگزای توو ابتلای تو 

میشم در این هوای پر از گرگ زجر خیز 
دارم به سر خیال که آیم چرای تو 

شب از سکوت،عربده ی مست می کشد 
شب می چمدبه کوچه ی بی انتهای تو 

ماهم که پشت ابرنشستم به انتظار 
امید زانکه خوب بتابم برای تو 

یک جفت گوش هستم ودر کومه ی دلم 
تن می دهم به گفتن بی ادعای تو 

چایم به راه هست که نوشیم ای رفیق 
قندوو نبات هم که بریزم به پای تو

داستان

اشتباه

داخل ماشین بنز چند صد میلیونی نشسته بود و با حسرت ویترین مغازه را تماشا میکرد. رهگذران هم اگر در فکر بدبختی و مشکلات خودشان نبودند او را نگاه میکردند.نمیدانست کجای کارش اشتباه بوده؟!  شاید بدشانسی آورده بود وگرنه می توانست چند روز دیگر ماشین به همین شیکی بخرد البته بدون اژیر و بی سیم و مامور پلیس.

بگیر دست مرا

بگیر دست مرا تا فضای غم برود


ز ابتدای غزل این هوای غم برود


و باز لهجه ی باران چه زود میفهمد


به یمن قطره اشکش صدای غم برود


و بغض کرده نگاهم به آسمان دلت


بگیر بغض مرا تا نوای غم برود


به حرفهای نگفتت که باز خاموش است


قسم خورم که تمامش برای غم برود


همیشه حرمت نامت میان شعر من است


قسم به حرمت نامت نمای غم بر ود


بگیر دست قلم را و باز هم بنویس


تمام واژه ی غمها به پای غم برود


دل تمام غزل هم شکسته شد اینجا


بگو که حس غریبش کجای غم برود


بگیر دست مرا تا نشان دهم اینجا


ز انتهای غزل این هوای غم برود   

 

 

سهیلا فیاضی

در دیاری که وفا نیست ز کس 
من به عشق تو فقط جان دادم 
و به آینده ی این عشق تو فرمان دادم 
که کسی راه به حسرت نبرد 
که بیفتم از پا 
که بغلتم در خون ...

که بمانم تنها...

«تا نگاهت چو نسیم 

با دلم همراه است»

همه چیز و همه کس گوش به فرمان منند 
تا تو روی از من و این شعله ی سوزنده ی غم می گیری 
همه چیز و همه کس آتشِ بر جان منند.

به انتخاب ع.طاهری نیا

حکم عشق

باز باران بی بهانه می چکد

روی گلبرگ گل احساسمان

باز هم از عشق خالی می شود

روح پردرد و دل حساسمان


باز هم مهری ز دلها میکَنَد

تیشه ی سنگین باورهایمان

بر نهال آرزویم زندگی

بی تو تیشه می زند بر پای آن


میچکد از چنگ غم خونابه ها

بس که سیلی می زند در گوش من

غرق خون گشتم ولی لب دوختم

باز شد بر روی غم آغوش من


آنقَدَر از عشق و مستی سوختم

تا که حکم عشق را از بر شدم

در میان دشت پرآشوب غم

با نگاه سرد تو پرپر شدم

اسیر دستهای قاصدک

حرفهایم را از این پس در دلم تا کرده ام

درد می بارد ز اشعاری که برپا کرده ام



من اسیر دستهای قاصدک های توام

قاصدک حال و هوای درد را وا کرده ام



قاصدک با بی قراری های من خو کرده ای

دیده ای بیتابیم را قاب دنیا کرده ام  



دیده ای هر روز از هر روز غمگین تر شدم

آیه امید را در خویش تنها کرده ام



باز تندیس غمم را پشت این قاب قشنگ

روی دیوار دلم صد حیف برپا کرده ام



آمدی اینجا به رویم درد را پاشیده ای

روزگاری نیست با این درد ماوا کرده ام



انفجار دردها این نیست در ابیات من

این غزل را در دل پاشیده پیدا کرده ام



روزگاری نیست در افطار شبهای دلم

لحظه ها را هم اسیر این قفس ها کرده ام   

 

  

 

 

 

 

  

شروع دلتنگی

بر سر دیوار قلبم مینویسم بارها

حرفهای خسته ام را بر تن دیوارها  




می کشانی  خوابهایم را به جنسی از بلور

می رهانی غم ز کابوس شب شنزارها

 

باز دلتنگی شروع خواب هایم میشود

می کشاند واژه ها را بر طناب دارها



حرفهای مرده ام را خاک هم پس می زند

من که بس پاییزی ام در انحصار خارها



بهترین ساعات من با دیدنت ترسیم شد

رفت با یاد تو امشب صورت زنگارها



باز از دست و نگاه دردها پژمرده ام

خواستم اینجا بگویم مانده ام در کارها



روی گلبرگ زلال اشکهایم میکشیم

دستهای مهربانش را به رویم بارها  

 

 

 

 

نفیسه کریمی


اگر که در زند اکنون برای دیدارم 


بگریم از سر شوقش که خسته بسیارم 


کنم گلایه از آنش که دیر آمده است 


اگر چه آینه است اینکه نیست غمخوارم 


نشینم از سر دوری به روی دامن او 


بگویدم که بگو هر چه را خریدارم 


چه دارم از تو چه پنهان ببین نگاهم را 


که هست هر چه بخواهی در این شب تارم 


پس از تو شوق سرودن نماند در سر من 


کساد شد غزل وقصه های بازارم 


به گوش من همه ی آیه های تو سردند 


اگر چه هی بسرایی که من سخن دارم 


رفیق قافله ام گرگ نابکار شدی 


بزرگ کردمت ونادمم از این کارم 


به تنگ آمده کارم بمان رفیق بزرگ

 

توراهر آنچه و همیشه دوست می دارم

تو را نگاه میکنم کبوتر قشنگ دل
                        
                                       به یاد توکبوترا,هرچی که بارونه قشنگ
                                                       به یاد هر چی که رسوندما رو به هم
                                                                    تو را صدا میزنم

ماهی به عشق زمینی بودن از تنگ بلورین گریخت و زندگیش را باقطره اشکی به پایان رساند.        ازخواهرم

بیوگرافی فاطمه نوری

فاطمه نوری متولد مرداد 1370  اصلیتم نورآباد شیراز و بزرگ شده ی خوانسارم.سیزده سال شعر را شروع کرده ام،سال 1385 با انجمن وهاج خوانساری آشنا شدم.هم اکنون نیز عضو کوچکی از انجمن های فانوس و علوی گلپایگان و همچنین وهاج خوانساری هستم که سعی کرده ام با حضور در این انجمن ها روز به روز دریچه های شعر را با کمک اساتید و اعضای انجمن بگشایم.





نمونه ای از شعر فاطمه نوری در ادامه ی مطلب 

ادامه مطلب ...

یاد من باش

روزگاریست که در غربت چشمان توام

من که در یک قفس سرد پریشان توام



روزگاریست که از هجر تو بیمار شدم

من که آغازترین خنده پایان توام



صحنه قلب تو اینجاست  میان دل من

من که آرام ترین شعله ی  سوزان توام



بغض های تو فقط سخت مرا می آشفت

چون که سر بسته ترین بغض زمستان توام



و زمستان غم انگیز مرا در خود کشت

چه کنم بار دگر بی سرو سامان توام



من که در دفتر شعرم ز تو یادی کردم

یاد من باش که هر لحظه پریشان توام



و در این بیت ز چشمان تو خواهش دارم

اینکه تایید کنی گرمی دستان توام  

  

 

 

 

 

 

 

 

 

قصه سرد غروبم

قصه سرد غروبم



باز بر این غم و تنهایی من فکر بکن



خوب بر قصه سودایی من فکر بکن




باز احساس قشنگی ز دلت می بارد




در شروع شب رویایی من فکر بکن




قصه سرد غروبم که مرا می نگرد




تو بیا بر تب شیدایی من فکر بکن




تو بیا سردی افکار مرا تند ببر




تو بیا بر شب یلدایی من فکر بکن




باز با شعر و غزلهای دلم همسفری




تو به مجنون و به لیلایی من فکر بکن 




من اسیر غم کاشانه یک آدمکم




تو بر این سوز غم آوایی من فکر بکن




و چه نزدیک به احساس دلت می گفتم



 

تو در این بیت به تنهایی من فکر بکن  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مزن باران به روی من..

شاید از نت های شعرم حس خوبی برنخیزد

لطف زیبای شما شد روی برگ شعرهایم

 

 

دلم یکبار دیگر در تب و تاب است می دانم



و از دنیای غمباری که در خواب است می دانم



دلم یکبار دیگر از نگاهت درد میخواهد



همانند نگاه تو که فصلی زرد میخواهد



دوباره حرف هایم را برایت بازگو کردم



و با دنیای بغضت تا خدایت بازگو کردم



تو با احساس میخوانی تمام مثنویهایم



واین احساس می تابد به بام مثنویهایم 



بیا بشنو پس از باران تمام حرفهایم را


 بخند و آب کن قلب تمام برفهایم را



دل من خوب می فهمد غم دنیای پشت سر



که یک جا بسته شد آخر تمام قفل های در



بمان با من که در چشم سیاهت باز می مانم



و میتابد به من مهتاب و با اندوه می خوانم



شب و یک ماه غمگین از تمام آسمان سهمم



شب و این لحظه های بیقرار آسمان سهمم



شب و آوار تنهایی مرا بر دار می خواهد



صدای پای غم از من غم گیتار می خواهد



صدایش میکنم شاید صدایی آشنا باشم



برایش تا ابد گفتم رها کن تا رها باشم



حلول فصل پاییزم مرا دریاب بیمارم



صدای درد می آید از این مرداب بیزارم



صدایی خسته می آید که من آشفته ام با خود



و از بیتابی شعرم صدایی خفته ام با خود



دلم تا مرز چشمانت دوید و لحظه ای تا شد



و دیدم تا سقوط من دلی پاشیده پیدا شد



تمام عقده هایم را درون خواب ویران کن



گلویم بغض میگیرد مرا آرام درمان کن



مرو آتش مزن بر من وجودم دود میگیرد



دل غمگین و بیتاب غزلها زود میگیرد

  


چه باران غم انگیزی به روی درد می بارد


و بارش های تندش  بر  غم این مرد می بارد

به روی سالهای من جنون آواز میخواند



چرا از قصه لیلی و مجنون باز میخواند



منم آن آفتابی که حضورش سرد و غمگین شد



برو از لحظه هایی که چنیین روئیای ننگین شد



سخنها مرد در من تا کلامت خوب فهمیدم



که جای خالییم را در تمامت خوب فهمیدم



و از فقدان و بیتابی جوابی تلخ میخواهم



من از چشمانت لبریزت شرابی تلخ میخواهم



دل دریاییت با این دلم غوغاست تا شاید



صدای موج هایی از غمت پیداست تا شاید



بهاری سبز می آید به سمت فصل پاییزم

 


منم این بار میگویم که از غم خوب میریزم



و میبارید بارانی به ایوان وجود من



ولی آهسته میگرید به ایوان وجود من



به گرمای تنت شاید همان سوز زمستانم



ولی هر بار آواری درون فصل آبانم



کنارم درد می خندد که من آواری از بغضم



لب احساس میگویم در و دیواری از بغضم  



شب و مهتاب هم با من حضوری سبز می خواهد



شب و تنهاترین حسم صدای نبض می خواهد



مزن باران به سوی من که من ویران ویرانم



تنفر دارم از اشکی که می غلتد به چشمانم



مزن باران که من در این هوایت سخت تنهایم



که من غمگین ترین فصل غروب سرد دنیایم 

 

 

 

 

غزل یعنی تو

شب و تنهایی و بیتابی و افکار دلم

میخورد روح ترک خورده و تبدار دلم


تا ابد هست به جانم غم تنهایی دل

سایه ساری ز غمی بر تن بیمار دلم


بخدا بی تو غزل یک غزلی بی جان است

بی ردیف است غزل بر تن اشعار دلم


شده بیتاب غزل ها به دل قافیه ها

واژه ها کی بشود مونس و غمخوار دلم


با غزل حرف دلم را به تو گفتم با عشق

تا کنم خالی خالی تن غمبار دلم


بغض غم گوشه ی غمبار دلم می ماند

غم و تنهایی و بیتابی و افکار دلم