انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

در خود تباه می شدم اما ...

در خود تباه میشدم اما ندیدی یم

بی سر پناه می شدم اما ندیدی یم



ساعات غم به دور دلم حلقه میزند

 بی سال و ماه می شدم اما ندیدی یم

 

بغضی ترین دقایق پر اظطراب من

پر سوز و آه می شدم اما ندیدی یم

 

در روبروی چشم خدای فرشته ها

یک رو سیاه می شدم اما ندیدی یم



گم میشدم مقابل این جاده های سرد

گمراه راه می شدم اما ندیدی یم



آتش گرفت این دل بیتاب و بی قرار

انبار کاه می شدم اما ندیدی یم



شعرم غریب بود و فقط انتهای آن

در خود تباه می شدم اما ندیدی یم

مادر

تقدیم به مادران عزیز



شعرم برای حس تو تقدیم میشود 

این واژه ها به پای تو تعظیم میشود

 

چشمم هنوز محو تماشای مادر است

جانم فدای این دل دریای مادر است


ای کاش بین جمله و اشعار مادرم

این دردهای تو میخورد بر سرم


من هم عذاب میکشم از هاله های درد

از این سکوت خسته و از ناله های درد


من هم عذاب میکشم اینجا کنار تو

از برگ برگ ریزش هر نوبهار تو

 

در زیر این سکوت جنون آورت منم

زیر نگاه خسته و بی یاورت منم

 

دارم برای خاطرت از دست میروم

تا کوچه های بسته و بن بست میروم


حالا شب و سکوت و قلم شعرودفترم

میگوید از تمامی غمهای مادرم

 

من وارد تمام پریشانیت شدم

در ازدحام قصه ویرانیت شدم

 

ویرانیت تمام تو را داد میزند

این شعرها برای تو فریاد میزند

 

نقاشی تمام غمت را کشیده ام

بالاتر از سکوت تو مادر ندیده ام

 

امشب بیا به حس غریبم سری بزن

بر واژه ها که داده فریبم سری بزن

 

امشب چقدر مثل خودت درد میکشم

این واژه های غمزده را زرد میکشم

 

این جمله ها تمام تو را بوسه میزند

در یک کلام نام تو را بوسه میزند

 

حرفم زیاد میشود اینجا برای تو

حالا شکست این دل تنها برای تو

 

رنجت عجیب حال مرا خسته میکند

این شعر را برای تو وابسته میکند


این شعر هم بهانه بودن برای توست  

بعد از خدا تمام امیدم صدای توست

 

بی قرار لحظه دیدار

در زلال چشمهایت خار می باشد کسی

 

با غم عاشق شدن بیمار می باشد کسی

 

سهم من از دیدن امواج چشمانت چه بود

 

تا ابد در حسرتت بیدار می باشد کسی

 

در همان آزاد راه مهربانی گفته ام

 

بی قرار لحظه دیدار می باشد کسی






جای خالی ات

هرگز دری به روی دلم وا نمیشود 


با من عجیب خنده هم آوا نمیشود


تا واژه ها بخاطر احساس من گرفت



با شاه بیت واژه مداوا نمیشود


من تا کنار خستگی واژه میروم


دردم کنار واژه تماشا نمیشود


حالا شروع این غزلم را به یاد تو


گفتم ولی دوباره سرپا نمیشود


اینجا غروب خانه دل را گرفته است


حالا طلوع در دل من جا نمیشود


جایی نبود تا که بگویم هنوز هم


هرگز کسی شبیهه تو پیدا نمیشود


بی کسترین نگاه غریبم برای تو


دیگر شروع گرم غزلها نمیشود


هر واژه با نگاه تو پیوند میخورد


حتی غزل بدون تو زیبا نمیشود


حالا عجیب در دل من جای خالی ات


زخمی عمیق هست و مداوا نمیشود









غمی اهسته اهسته

شبی بیتاب و سنگین  از کنارم می رود بی تو


صدای دلخوشی ها از سه تارم می رود بی تو


و حالا اشتیاقی در هوای شعرهایم نیست


نرو دنیای من دار و ندارم می رود بی تو



تب بی تابی من هم شروع بدتری دارد


چه حالی دارم از اینکه بهارم می رود بی تو


به پایان غم انگیزم چه حالا ساده می آیم



و تنها مانده اشکی که به کارم میرود بی تو



هوای حس دلتنگی کنارم سایه میکارد



هوای بی کسی هایم قرارم میرود بی تو


و دارد بویی از غربت به پای واژه می آید


ببین حس غزلها از کنارم میرود بی تو


قسم بر بغض سنگینی که بر لای گلو دارم


غمی آهسته آهسته به بارم میرود بی تو  

 

 

رده پای چشمهایت

پشت بغضی خسته پنهان میشوم از این به بعد



رو به چشمان تو ویران میشوم از این به بعد



رفتنت حجم عظیمی از جنون را میدهد



خسته ای سر در گریبان میشوم از این به بعد




شعرعادت کرده با این وا ژهای غم زده

 

 

با غم شعرم پریشان میشوم از این به بعد 
 


رده پای چشمهایت یادگاری مانده است



هم چو فصل سرد آبان میشوم از این به بعد



آبی این آسمان دلتنگیم را میکشید



بی قرار شور باران میشوم از این به بعد



روح تب دار مرا با دستهایت برده ای



زیر خاک قبر پنهان میشوم از این به بعد

 

 

 

 

 

 

 

 

با تو صحبت میکنم

یک شب از حس عجیبم با تو صحبت میکنم


از غزلهای غریبم با تو صحبت میکنم


باز از ترس نبودت داد میزد شعر من


از تب شعر نجیبم با تو صحبت میکنم



قافیه از بار غمهایم نمی کاهد هنوز


از شب ام نیجیبم با تو صحبت میکنم


رفتنت اشعار من را باز مجنون میکند


شعر میپاشد حبیبم با تو صحبت میکنم


از دل دین و نگاه بی قرارم گفته ام


شد غم دنیا نصیبم با تو صحبت میکنم


دست گرمت را به روی شانه هایم میزنی


دل به قربانت طبیبم با تو صحبت میکنم


از غزل از مثنوی از شعرهایم خسته ام


یک شب از حس عجیبم با تو صحبت میکنم  

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بال غزلها

مرا ز هر نفست بیقرار میکردی

به روی اسب دقایق سوار میکردی


به لحظه های گناه نکرده ام اینبار 

مرا به دست زمان بر کنار میکردی


هوای خسته که دارم به روی بغض گلو

مرا به دلهره ها واگذار میکردی


تو روی طرح نگاهم که لایه های غم است

خیال رفتن خود را نثار میکردی


فقط بخاطر حسی غریب می گویم

تو روی بال غزلها چه کار میکردی


به امتداد تو باید به این غزل آمد

تو واژه های غزل را بهار میکردی


چه حرفها که نگفتم برای احساست

مرا به حس غریبی دچار میکردی

 

 

 

 

 

 

 

بغض من

بغض من سنگین شد از یک درد می دانی چرا؟


آب شد احساس من ای مرد می دانی چرا؟


بار ابهام سکوتم را تو میفهمی هنوز


از همه دنیا شدم دلسرد می دانی چرا؟



شمع و گل با گردش پروانه کامل میشود


سوخت این پروانه شبگرد می دانی چرا؟



دستهای خالی ام را روبرویت برده ام


با دلی بیتاب و رنگی زرد می دانی چرا ؟



آفت احساس من احساس بیتابم نبود


این دل عاشق مرا آورد می دانی چرا ؟



بزم درد و آه شد رخسار چشمانم ولی


تا شدم دیوانه ای ولگرد می دانی چرا؟

 

 

 

 

 

 

 

شبی بیقرار

-   کسی که درد اسارت گرفت من بودم


به شانه های تو عادت گرفت من بودم



همیشه طعمه احساس بی بدیل توام


همان که رنگ ندامت گرفت من بودم



کنار شعله وجدان دست و پا زده ام


که دیر بزم اطاعت گرفت من بودم


شبیهه شانه اندوه سرد و ساکت و کور


به مرگ دست رفاقت گرفت من بودم



کنار امده ام با گدازه های دلت


همان که دست تو راحت گرفت من بودم


حقیر میشوم اینجا حقیر آن کس که


شبیهه شعله حرارت گرفت من بودم



صد ای پای شبی بیقرار  د ررا ه ا ست 


کسی که  درد اسارت گرفت من بودم

 

 

 

 

 

سکوت من

این درد بی مثال مرا از میان ببر

تابوت قلب مرا ناگهان ببر



حتی غروب خسته ز تکرار هر شب است

بی تابی غروب مرا از جهان ببر



من خسته از ترانه ی باران هر شبم

این بارش شدید غزل را ز جان ببر




شاهد که نیست فلسفه تار غربتم

پاییز فصل ریزش ما از زمان ببر

 

قعر صدای سرد نگاه تو میشوم

اشکی ترین نگاه مرا آسمان ببر



مهتاب هم برای دلم گریه میکند

یک نیمه وجود مرا هم چنان ببر



ام انیجیب هر شب من را شنیده ای

سجاده سکوت مرا از خزان ببر


آتش گرفته ام ز نفس های رفتنت

برگرد و درد مرا ازمیان ببر

کسی اینجا نمیداند

کسی اینجا نمی داند که من ویران ویرانم

کنارم چوبه داری که پایان میدهد جانم


کسی اینجا نمی داند صدای درد یعنی چه

 کنار واژه های من مداد زرد یعنی چه 


کسی اینجا نمیداند شروع خسته ای دارم

در این  دنیای وانفسا دل بشکسته ای دارم


زمین افتاده ام قدرت درون پای من گم شد

توانی نیست بغضی در درون نای من گم شد


هیاهو میشود اینجا دلی بیتاب میگرید

کسی دستم نمیگیرد خدا مهتاب میگرید


ببین حتی بهار من درون قاب دل پژمرد

صدای خش خش برگش به زیر پای من افسرد


شب پر رمز و راز ما درون چادرش خوابید

صدای پای مردن در غروب مرگ من تابید


هوای حس و حال من شبیهه فصل پاییز است

بیا بنگر به بارانی که در من سخت لبریز است


کسی هم درد احساس زلال اشکهایم نیست

کسی پشت و پناه این غم بی انتهایم نیست


به پای بی قراریها دل من شور می زد باز

ببین احساس بی تابی به من ناجور می زد باز


کسی اینجا نمی فهمد غم تنهایی من را

که شوید شورهای این دل دریایی من را  


شبیهه بیت دوم شد تمام بیتهای من

ببین غم طعنه می زد بر کلام بیتهای من


کشیدم زجر با دردم درون شعرها گفتم

به درد مثنوی هایم غمم را با خدا گفتم

 

 

 

 

بغض غزل

با این غزل برای تو هر آن شکسته ام  

 

این را بدان که از تو فراوان شکسته ام  

 

 

 

حتی جواب خستگی ام را نمی دهی  

 

حالا که پشت فاصله هامان شکسته ام  

 

 

 

حتی بهار رنج مرا کم نمی کند  

 

من بی تو با ترانه باران شکسته ام  

 

 

 

دارد صدای بغض غزل حبس میشود  

 

آنجا که پشت میله زندان شکسته ام  

 

 

 

درگیر دردهای خیال تو میشوم  

 

با این خیال از تو چه پنهان شکسته ام  

 

 

 

صدها هزار مرتبه با واژهای من  


 

 در هر غزل شبیهه تو ویران شکسته ام

 

 

 

مرهم گذار روی غزلهای زخمیم  

 

لعنت به من بخاطرت آسان شکسته ام  

  

 

اوای تنهایی

این غم بیتاب من انگار مفهومی نداشت

دوستت دارم در این اقرار مفهومی نداشت




واژه هایم در کنار شعرها خشکیده اند

تشنگی هایش در این تکرار مفهومی نداشت



من که در زنجیر ابهام سکوتت مرده ام

مرگ من بر چوبه های دار مفهومی نداشت



جاده ی سرد و سکوت بی کسی بی انتهاست

بر تن این پای خونین خار مفهومی نداشت



خسته ام از خستگی هایم کم آوردم عزیز

این غم بی رحم و بی افسار مفهومی نداشت



نقطه چین می شد تمام درد دلهای غزل

این غزل آشفته شد این بار مفهومی نداشت



جای من را پر نکن امید در قلب من است

روزه دارم بی تو این افطار مفهومی نداشت

 
 

 

    

در کنار شعرهایت

در کنار شعرهایت درد را حس میکنم

                               باز هم اندوه فصلی زرد را حس میکنم


قصه ی تنهایی این شعر مال من نبود

                               رفتن آهسته یک مرد را حس میکنم