انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

اینجا...

«می روم آخر من از این شهر پرمکر و دروغ» 

جای ماندن نیست اینجا راست می گویی (فروغ)  

 

می روم من اهل این دوز و کلک ها نیستم 

عاشقی گم کرده راهم اهل اینجا نیستم 

 

می روم این زندگی جای نفس هایم نبود 

همنشین درد و همپای(آوای) نفس هایم نبود  

 

جای سیلی زمان برصورت من شد کبود 

خوب فهمیدم گناهم جز فداکاری نبود  

 

خوب فهمیدم چرا عاشق شدن معنا نداشت 

عاشقی در سینه ام جز نقشی از رویا نداشت 

 

جای ماندن نیست اینجا مهربانی عشق مرد 

آبرو را در فراسوی زمانه عشق برد  

 

غیر عشق و مهربانی ها گناه من چه بود؟ 

می روم آخر از اینجا خانه ام اینجا نبود 

 

 


ع.طاهری نیا


تقدیم به خون آذرفام شهیدان آذر


«قسم به توفان ها!»


- صدای ریزش پاییز، پشت گلدان ها /صدای خواب کبوتر، میان ایوان ها


سکوت زرد چناران به وقت کندن رخت/فرود آرام آرام روی ریحان ها


لحاف ابر سیه، پلک های خسته ی باغ /خطور یاد بهار از پس زمستان ها


خجالت تن شفاف شیشه های شفق /به وقت تر شدن از بوسه های باران ها


دوباره تنهایی، روبروی تنهایی/وَ ابرِ خواهش جاری به روی فنجان ها


که نیستی تو و یادت همیشه با من هست /چو یادگارِ تَرََک، روی بُغض لیوان ها


که رفتی و شب یلدای جاودانه شدم / خوشا به حال دلِ آفتاب گَردان ها...-


خوشا به حال تو ای از فرشته والاتر/خوشا به حال تو ای بهترین انسان ها


تویی که راه خدا را به پای جان رفتی/ اگر چه بگذرد آن راه از بیابان ها


تویی که کشتیِ پیش از وقوعِ توفانی/اگر چه می خندیدند بر تو کنعان ها


تویی که ابراهیمی به روی دوش بُتان/ تویی که اسماعیلی به عید قربان ها


تویی که موسا بودی گذشتی از دل نیل /هنوز  در تو فرو مانده اند هامان ها


تویی که عیسا بودی به آسمان رفتی /شبی که راه ندادند بر تو دالان ها


تو  امتدادِ  خروشان  کوثر ی ای دوست! / اگر چه گوش نکردند بر تو نادان ها


بریده باد دو دستی که خورد نان تو را /ولی شکست ز نا شکری أش نمک دان ها


به تو، که می دهد آیاتِ حقّ و صبر، قسم!/به من، که می بَرد این عصر سوی خسران ها


که نیستی تو و یادت همیشه با من هست/چو یاد فروردین،  در سکوت آبان ها


-...در این اتاق که می گِرید از فراق تو شمع /چُنان که از سرِ شب گریه های باران ها-


که می نویسَمَت ای دوست، ای برادرِ من/که می نویسمت ای شمع، در شبستان ها


که می نویسمت ای بی کران تر از دریا/ که می نویسمت ای تند تر ز توفان ها


که می نویسمت ای صخره، ای ستیغ بلند/که زاده اند تو را هُرمِ آتش افشان ها


که می نویسمت ای پورِ پوریای ولی/ که می نویسمت ای گَرد و خاک میدان ها


که می نویسمت ای شیرِ بسته در زنجیر /که زینهار، که هم چون تویی به زندان ها


که می نویسمت ای خون بهای خون آلود/بسا که خون تو خواهد گرفت دامان ها


که می نویسمت و سُرخ ، می شوی جاری .../ به پای شعله ی هر لاله در گلستان ها


قسم به خون، که وداعت همیشه یادم هست /در آن غروب گذشتن  زِ  زیر قرآن ها


-...که آفتاب بر آمد که صبح پاک دمید /که پشت پنجره روییده اند مرجان ها


که می چکد سرِ هر شاخه لحن چلچله ها /که از وجود تو پیچیده بوی ریحان ها


                                 دوباره باغ نفس می کشدمیان بهار/اگر چه خون تو پاشید روی گلدان ها ......


فراسوی نگاهت

 

شمع بیتاب وجودم سرد و خاموش است باز...


یک شب اینجا می نویسم سهمم آغوش است باز...


رفتی و قاب نگاهت غم به دردم می دهد


درد بی درمان خبر از فصل سردم می دهد


غافل از گرمای آغوش خدا هستم ولی...


من گدای هرم عشق ناخدا هستم ولی...


با غزل یاد تورا هر روز مهمان می کنم


تا نگه هر صبحگاهان سوی ایوان می کنم


شام تاریک مرا با خود به یغما می بری؟


غافل از این روزها سرمای من را می بری؟


جانماز عشق من هم بی دعا معنا نداشت


آسمان این غزل تن پوش یک آوا نداشت


خوب می بینم تمام تار و پودم با تو است


ای خدا تا بینهایت این وجودم با تو است


سهم من رقص نگاه باد و باران است باز


اینکه ویران می شود ویرانی جان است باز


ای غزل از حس غمگین دلت با ما بگو


از عطش های روان این دل تنها بگو


از زمین گیری شدن های غزل تا بیکران


از نگاهم تا خدای آسمان و کهکشان


یادگاری می شود شور نگاهت تا ابد


درد من آغاز شد از سوز آهت تا ابد


از فراسوی نگاهت حس نابم می شکست


بی قراری های حسم توی خوابم می شکست


من نگاه بی قرار این طلوع خسته ام


بی پناه و بی پناه و بی پناه و بسته ام


ساحل غمگین چشمان تو از من دور شد


خوب می بینم زلال چشم هایم کور شد


خوب می بینم هوس هایم مرا در خود گرفت


دست و پا می زد وجودم بی وفا در خود گرفت


یاد من این نیست از یادت فراموشم کنی


در کران بی کرانت شمع خاموشم کنی


یوسف دلداده اینجا با زلیخا کار نیست


درد شیرین است و فرهاد است و با ما کار نیست


خسرو و شیرین تمام قصه های باستان


درد عاشق پیشگی ها غصه های داستان


خانه ی تن پوش احساست رها می شد ز من



مثل طاووسی نگاهت هم جدا می شد ز من



سهم من این نیست در انوار قلبت مرده ام


پشت دیوار دلت تنها زنی افسرده ام


سهم من رنگین کمان شانه هایت مهربان


پر زدن های پر پروانه هایت مهربان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ماه

از پشت قاب پنجره ، هر شب نگاهم می کنی           

                             خود را چراغ روشن شام سیاهم می کنی


همچون رکوع عارفان ، گاهی کمر خم می کنی    

                              گاهی خودت را قاب چتر خوابگاهم می کنی


باران که می بارد وضو می گیری از چشمان ابر     

                                فردا زمین را تکّه ماه راه راهم می کنی


یک آسمان سجاده شب ها زیر پاداری ولی             

                          گاهی خودت را یوسف چاه گناهم می کنی


صد  رشته تسبیح ستاره پاره شد در دامنت           

                        آیا دعای خویش را پشت و پناهم می کنی؟


تو آفتاب شاعران هستی که از شرم و ادب          

                  سر رو به پایین کرده و چشمی به ما هم می کنی


من چشم های خویش را سرشار نورت می کنم    

                      می بوسمت هر لحظه تا وقتی نگاهم می کنی