گوشه خیابان نگاهم به پسرکی گل فروش افتاد که
پوتین هایش نشان رنجش بود
به او نزدیک شدم وقتی شروع به حرف زدن کرد
ناخن گریه حلقومم را می خراشید و چشمانم از اشک می سوخت
وقتی صحبت از خدا شد به او گفتم خدا چیست ؟ لبخندی زد و گفت:
خدا همان آفتاب داغ و نان سنگک است خدا همان نقاشی ماه برای
فن تشخیص شب است
الهام یاوری
داستانکی که با تغییرات کوچکی در دیالوگ پسرک گل فروش داستانک تر می شود. خوبه!