حرف نگاه

«زندگی بر شانه ام سنگینی آوار بود»۱ 

 حس بیزاری میان لحظه های تار بود

 

زندگی چیزی برایم جز غم دنیا نداشت 

در میان آرزوها سهمی از فردا نداشت 


در دلم زخم فراوانی ز دنیا داشتم 

 زخم تنهایی و غربت، زخم غمها داشتم 


زندگی پیوند من با بغض های بیشمار

در زمستانی که می ماندم به امّید بهار 


همچو چوپان یکه بودم ناله با نی کرده ام

 دشت پرآشوب را با گرگها طی کرده ام 


همدم و همراه من تنها کلاغ پیر باغ

 قصه ی تنهایی من قصه ی روباه و زاغ

 

قصه ی روباه و زاغی بر سر تکه پنیر

من شدم تکه پنیر و زندگی روباه پیر

 

بندگی کردم ولی شد حاصلم شرمندگی

در دو راهی مانده بودم بین مرگ و زندگی

 

انتخابم زندگی شد، تا زدم این جام زهر 

 من شدم تنها عروس خیمه شب بازی دهر

 

تا اسیر غصه های رنگی دنیا شدم

زیر بار سنگی و بی رحم دنیا تا شدم


گر چه از بار جفا بال و پر من می شکست

تا که مهر تو به دل افتاد ظلمت رخت بست

 

تا تو را دیدم تمام لحظه ها آرام شد   

 بغض و تشویش دل من با نگاهت رام شد 


با نگاهت زخم های این دلم تعمیر شد 

عشق تو تا بینهایت با دلم زنجیر شد

 

زندگی بر شانه ام سنگینی آوار نیست  

بار عشقت می کشم، این بار عشقت بار نیست 


عشق را جز عشق تو با مهر دل باطل کنم

جورچین زندگی را با تو من کامل کنم

 

۱) زندگی بر شانه ام سنگینی آوار بود     هستی من پرسه ای در طول یک تکرار بود (پرویز عباسی داکانی)