فراسوی نگاهت
 

شمع بیتاب وجودم سرد و خاموش است باز...


یک شب اینجا می نویسم سهمم آغوش است باز...


رفتی و قاب نگاهت غم به دردم می دهد


درد بی درمان خبر از فصل سردم می دهد


غافل از گرمای آغوش خدا هستم ولی...


من گدای هرم عشق ناخدا هستم ولی...


با غزل یاد تورا هر روز مهمان می کنم


تا نگه هر صبحگاهان سوی ایوان می کنم


شام تاریک مرا با خود به یغما می بری؟


غافل از این روزها سرمای من را می بری؟


جانماز عشق من هم بی دعا معنا نداشت


آسمان این غزل تن پوش یک آوا نداشت


خوب می بینم تمام تار و پودم با تو است


ای خدا تا بینهایت این وجودم با تو است


سهم من رقص نگاه باد و باران است باز


اینکه ویران می شود ویرانی جان است باز


ای غزل از حس غمگین دلت با ما بگو


از عطش های روان این دل تنها بگو


از زمین گیری شدن های غزل تا بیکران


از نگاهم تا خدای آسمان و کهکشان


یادگاری می شود شور نگاهت تا ابد


درد من آغاز شد از سوز آهت تا ابد


از فراسوی نگاهت حس نابم می شکست


بی قراری های حسم توی خوابم می شکست


من نگاه بی قرار این طلوع خسته ام


بی پناه و بی پناه و بی پناه و بسته ام


ساحل غمگین چشمان تو از من دور شد


خوب می بینم زلال چشم هایم کور شد


خوب می بینم هوس هایم مرا در خود گرفت


دست و پا می زد وجودم بی وفا در خود گرفت


یاد من این نیست از یادت فراموشم کنی


در کران بی کرانت شمع خاموشم کنی


یوسف دلداده اینجا با زلیخا کار نیست


درد شیرین است و فرهاد است و با ما کار نیست


خسرو و شیرین تمام قصه های باستان


درد عاشق پیشگی ها غصه های داستان


خانه ی تن پوش احساست رها می شد ز من



مثل طاووسی نگاهت هم جدا می شد ز من



سهم من این نیست در انوار قلبت مرده ام


پشت دیوار دلت تنها زنی افسرده ام


سهم من رنگین کمان شانه هایت مهربان


پر زدن های پر پروانه هایت مهربان