گوشه خیابان نگاهم به پسرکی گل فروش افتاد که پوتین هایش نشان رنجش بود به او نزدیک شدم وقتی شروع به حرف زدن کرد ناخن گریه حلقومم را می خراشید و چشمانم از اشک می سوخت وقتی صحبت از خدا شد به او گفتم خدا چیست ؟ لبخندی زد و گفت: خدا همان آفتاب داغ و نان سنگک است خدا همان نقاشی ماه برای فن تشخیص شب است الهام یاوری |