خواستم، اما...


خواستم با هزار خوشحالی


زندگی را به مرگ هدیه کنم


خواستم تا کمی به باغ عدم


میوه و شاخ و برگ هدیه کنم



 

خواستم روی گونه های غروب


آخرین بوسه هام را بکُشم


در سرِ انقلابی پوچم


این همه ازدحام را بکُشم!



 

بعد تب های استوایی داغ


لرز قطب جنوب با من ماند


جنگل زندگی فروپاشید


یک جهان دارکوب با من ماند!


...


آمد از ابرهای سرد، ولی

دست غیبی به سوی زندگی ام

باز آب حیات جاری شد

قطره، قطره، به جوی زندگی ام



 

آسمان پریدنم خالی ست


زندگی غرق در سبکبالی ست


من پر از حرف های بی ثمرم؛


زنده ام باز جای خوشحالی ست!