خواب...

خواب...


من هر شب از بیداری کابوس میخوابم

با چکه های نـور در فـانوس میخوابم


با زجه هایی در خلاء ، با مغز در الکل

با لحظه های دَرهَم و معکوس میخوابم


تـردید را در سـایه ی هـر  روز  میبینم

با ترس در پیـراهن قاموس میخوابم


رویا برای زنـده بودن دار میـبافد

با آرزوهایِ به جان مأیوس میخوابم


ایمان سَرِ پیشانی اش جایِ کبودی بود

من با حقیقت های چون سالوس میخوابم


در من غرور،دنبال ته سیگار خود باشد

از درد هایی با جنون مأنوس میخوابم


اینجا صعود در شیب ودنیایی که تبعید است

با باوری هرجایی و جاسوس میخوابم


فردا هوای خودکشی دارد که من امشب

با حسرت ِتاریخ، در افسوس میخوابم


لبـهای خود را شعر با فریاد می دوزد

با تیتری از آزادی محبوس میخوابم


صبحی نمیبینم،هوا اینجا کمی سرد است

من هر شب از بیداری کابوس میخوابم

...مهدی آریانفر . دی 93