برای ت...و که بی تفاوت م...ی...گ...ذ...ر...ی


غزل گفتم برای تو...که غم اینجاست جای تو

بمان با من برای من،تمام من برای تو


شب و غم باز از حسم تنی افسرده می سازد

بیا میمیرد احساسم و خون شعر پای تو


نگو برگردم از این عشق که می میرم بدون تو

عذابم می دهد بغض و تمام گریه های تو


بدون عشق تو اصلا و می گویی: چرا از من...؟!

و پاسخ های دلگیری بگویم در چرای تو


تو شیرینی به احساسم که من فرهاد می مانم

نسازد خانه ای جز من کسی بر شانه های تو!


تو را من شعر می دانم،تو را با گریه می خوانم

بماند نام من آنجا میان ربنای تو


نزول آیه ی چشمت در این شهر از دعای من

ظهور عشق تو در من فرستاده خدای تو


تو باشی آرزو دارم بمانم در حصار غم

چه اندوه دل انگیزی که دل شد مبتلای تو


شهاب عشق می بارد،شریک شانه های من

بمان با من که می مانم شریک و همصدای تو


دو رکعت از نماز عشق به جا می آورم هرشب

که چتر عشق می خواهم بسازد دست های تو


نگاهم می کنی هر بار هوای شعر می پیچد

نفس می گیرم از چشمت که آورده هوای تو


تمام حرف دل حتی میان شعرها این است

بمان با من برای من که

                            غم اینجاست

                                             جای تو