دلا   دیگر  تو  را  با  او  سر  و  کارت نباشد

مجو  حالش,نکن یادش,که او یارت نباشد


ببند  آغوش خود  را  در  شب  سرد خیالت

کجا رفتی ؟ که او خوابست وبیدارت نباشد


تو میخواهی که باشد لحظه هایت درکنارش

ولی  او  لحظه ای  مشتاق  دیدارت  نباشد


نمیخواهد که  بیمارش شوی در تب بسوزی

خودت راخوش مکن ای دل, پرستارت نباشد


دل و دینم  نمیخواهم  رود  پای دو  چشمان

همان چشمی که در بند و  گرفتارت نباشد


شبیه ماه و خورشید و ستاره هر چه باشد

نگو  از او  درخشان در  شب  تارت  نباشد


شدی پر درد وپر غم تا که هم رازت شود او

بمان با این همه غم,مرد غمخوارت نباشد


اگر   شیرین ترین   شیرینی   دنیا  دهندم

بر این غم کی فروشم؟ گرکه دلدارت نباشد


خموش ای غافل عاقل چه میدانی تو از عشق؟

غم   تلخیست  معشوقه   دل آزارت  نباشد