رفت و خندید به این حال پریشانی من خنده شد قصه ی این سربه گریبانی من
رفت و در دشت دل غمزده جز زخم نکاشت ابر در ابر شد این دیده ی بارانی من
در سونامی نگاهش به دلم جان می داد و چه بی تاب شد این غربت طوفانی من
لحظه ها در گذر و او ز دلم بی خبر است هر شب آید غم و اندوه به مهمانی من
باید اسکار بگیری تو در این بازی عشق خنده بیجاست بخندی تو به نادانی من |