سکوت من

این درد بی مثال مرا از میان ببر

تابوت قلب مرا ناگهان ببر



حتی غروب خسته ز تکرار هر شب است

بی تابی غروب مرا از جهان ببر



من خسته از ترانه ی باران هر شبم

این بارش شدید غزل را ز جان ببر




شاهد که نیست فلسفه تار غربتم

پاییز فصل ریزش ما از زمان ببر

 

قعر صدای سرد نگاه تو میشوم

اشکی ترین نگاه مرا آسمان ببر



مهتاب هم برای دلم گریه میکند

یک نیمه وجود مرا هم چنان ببر



ام انیجیب هر شب من را شنیده ای

سجاده سکوت مرا از خزان ببر


آتش گرفته ام ز نفس های رفتنت

برگرد و درد مرا ازمیان ببر