تا زل زدم ، به بارش ِ باران ، شروع شد هی سخت میگرفتم... آسان شروع شد
برشانه ئ ، خیال کسی تکیه دادن ُ زانو بغل گرفتن ُ ، ایوان شروع شد
تا خواستم ، از این همه پاییز رد شوم افسردگی یِ مزمن ِ آبان شروع شد فصلی که روی پنجره ها پنجه می کشد با انسجام رویش ِ سیمان ، شروع شد
در من چقدر پرسشِ بیجا وُ بی جواب از من چقدر ذهن ِ پریشان، شروع شد
تا آمدم که از تو بهشتی بنا کنم طعم گناهُ ، وسوسه ی نان، شروع شد
آدم که تن به خواهش حوا سپرده بود اغواگری به ساحت انسان، شروع شد
گفتم سپیده می دمد ، از کوچه فراق تابو شکست ُ ، ریزش ِ ایمان، شروع شد
افتاد در سرم ز خطای تو بگذرم روزی که این تلنگر ِ وجدان، شروع شد
بعد از افول کردنت...! ، از خاکِ عزلتم بس شعرهای سر به گریبان، شروع شد
(( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد )) یلدا که رفت... ،، صبح ِ زمستان، شروع شد
درجستجوی خویش، دراین شهرِ گرگُ میش کج راهه از کنار ِ خیابان ، شروع شد
در ذهن بی عبور ، چه اندازه بوف کور از گرد و خاک این تن ویران، شروع شد
در سر رسید فرصتمان ، هی به سر رسید.. تا قهرمان ِ مرده ،،، زپایان ، شروع شد
باز این تراژدی ِ مدام ِ تگرگ وُ برگ از یک نمای بسته و پنهان ، شروع شد
م . حسین ناطقی دیماه 92 |