انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

رفت آغاز نگاهت


آدمی از بار عشقت مثل من ویران نبود      

هیچ فصلی مثل فصل خسته آبان نبود

 

هیچ سالی از تن پربار غمهایم نرفت        

هیچ جایی مثل این دل تشنه باران نبود

 

با غزل در ظلمت شب ها نوشتم درد را   

تا بگویم ماه تابانم دگر تابان نبود

 

فصل دلگیر و غم انگیز است می دانم ولی     

فرصت عاشق شدن با این گل بستان نبود

 

چلچراغ قلب من فانوس شب های تو است   

بی تو حتی لحظه ای غمهای من درمان نبود

 

خانه بیمار این دل می تپد با یاد تو

 یاد تو در بیت های این غزل بی جان نبود

 

عاقبت در گریه های هر شبم با یک قلم      

می نویسم هیچ کس در خلوتم مهمان نبود

 

چشم می دوزم به لب هایت که می گوید چرا      

تابش خورشید دیگر سهم این ایوان نبود

 

رفت آغاز نگاهت ، رفت احسانت ولی         

رفتنت از جای جای قلب من آسان نبود 

 

فصل پاییز است اما این دل پاییزیم 

حس مردن دارد و خوشحال از باران نبود 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

باران واژه ها


اینجا کسی ست غم زده در جان واژه ها    

دردی نشست بر دل طوفان واژه ها

 

تلخ است این حقیقت و باید قبول کرد      

حسی غریب در دل ویران واژه ها

 

حسی غریب آمد و اینجا نشست و رفت        

من ماندم و هجوم پریشان واژه ها

 

اینجا کمین گرفته کسی مثل یک غبار     

غمها نشسته بر تن بی جان واژه ها

 

حتی قدم زدن به درونت محال شد        

آتش گرفت دفتر و دیوان واژه ها

 

رفتم ولی به چشم تو امید بسته ام        

این غصه ها گرفته گریبان واژه ها

 

امشب سکوت مونس اشعار من شده            

جایم نبود در دل پایان واژه ها

 

آبی ترین ترانه احساس های من            

شرمنده ام ز ریزش باران واژه ها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به نام مادر

 

«آرامشی به وسعت صحراست مادرم» 

 

نامت میان شعر و غزل هاست مادرم

این واژه ها به نام تو زیباست مادرم

 

مادر وجود گرم تو را می توان نوشت

این دست های گرم تو با ماست مادرم

 

شاید میان این غزلم درک می کنم

تنهاترین ترانه ی  دنیاست مادرم

 

اما غروب خسته و دلگیر روزها

با بغض های گرم تو گیراست مادرم

 

هر شب به چشم های تو زل می زنم ولی

غمگین ترین نگاه تو اینجاست مادرم

 

با لحظه های عمر تو مهشید دخترت

می بارد از شکایت و پیداست ، مادرم

 

پیداست همچو آینه ها دلشکسته ای

حسی غریب در تو هویداست مادرم

 

عشقت همیشه در دل من نقش بسته است

مادر وجود عشق تو بر پاست مادرم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فراسوی نگاهت

 

شمع بیتاب وجودم سرد و خاموش است باز...


یک شب اینجا می نویسم سهمم آغوش است باز...


رفتی و قاب نگاهت غم به دردم می دهد


درد بی درمان خبر از فصل سردم می دهد


غافل از گرمای آغوش خدا هستم ولی...


من گدای هرم عشق ناخدا هستم ولی...


با غزل یاد تورا هر روز مهمان می کنم


تا نگه هر صبحگاهان سوی ایوان می کنم


شام تاریک مرا با خود به یغما می بری؟


غافل از این روزها سرمای من را می بری؟


جانماز عشق من هم بی دعا معنا نداشت


آسمان این غزل تن پوش یک آوا نداشت


خوب می بینم تمام تار و پودم با تو است


ای خدا تا بینهایت این وجودم با تو است


سهم من رقص نگاه باد و باران است باز


اینکه ویران می شود ویرانی جان است باز


ای غزل از حس غمگین دلت با ما بگو


از عطش های روان این دل تنها بگو


از زمین گیری شدن های غزل تا بیکران


از نگاهم تا خدای آسمان و کهکشان


یادگاری می شود شور نگاهت تا ابد


درد من آغاز شد از سوز آهت تا ابد


از فراسوی نگاهت حس نابم می شکست


بی قراری های حسم توی خوابم می شکست


من نگاه بی قرار این طلوع خسته ام


بی پناه و بی پناه و بی پناه و بسته ام


ساحل غمگین چشمان تو از من دور شد


خوب می بینم زلال چشم هایم کور شد


خوب می بینم هوس هایم مرا در خود گرفت


دست و پا می زد وجودم بی وفا در خود گرفت


یاد من این نیست از یادت فراموشم کنی


در کران بی کرانت شمع خاموشم کنی


یوسف دلداده اینجا با زلیخا کار نیست


درد شیرین است و فرهاد است و با ما کار نیست


خسرو و شیرین تمام قصه های باستان


درد عاشق پیشگی ها غصه های داستان


خانه ی تن پوش احساست رها می شد ز من



مثل طاووسی نگاهت هم جدا می شد ز من



سهم من این نیست در انوار قلبت مرده ام


پشت دیوار دلت تنها زنی افسرده ام


سهم من رنگین کمان شانه هایت مهربان


پر زدن های پر پروانه هایت مهربان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آتش هجران

به سخن های فراوان ببرم نام تو را

تا تمامش کنم این غصه وآلام تو را

شور لبخند به پژواک نگاهم آویخت

روبرویی تو فقط غصه و غم هایم ریخت

درد آتش زده این جان و تنم را همه شب

سالیانست فرو رفته در این داغی تب

من گذر کردم  و مدیون نگاهت شده ام

بی قرار غم و یرانی آهت شد ه ام

من گذر کردم و صد حیف دلم ویران شد

به خدا درد و دل مثنویم سوزان شد

به خدا مونس شب های غم انگیز شدم

مثل پاییز درون دلت آویز شدم

سر اعجاز محبت به دلت پیرم باز

بر سر سفره احساس نمک گیرم باز

به خدا آتش هجران تو من را می کشت

قفس و خانه زندان تو من را می کشت

همه جا در همه جا در همه جا غمگینم

بار سنگینی غمهای تو را می بینم

من به دریای دل ناب تو آهنگ زدم

تا ابد بر دل اشعار تو هم  زنگ زدم

مرد ه ام از تو که یک عمر مرا خط زد ه ای

من ندانم ز کجا تا به کجا خط زد ه ای 

من ندانسته در این گودی گرداب شدم

غرقه در خواب و خیالات تو هی آب شدم

آفت و غم به سراغ دل اشعار من است

تا ابد بار نبودنت غم گیتار من است

به خدای غزل و مثنویم باز قسم

و به ابیات دل منزویم باز قسم

که چرا بو سه به لب های غزل تا شده است

این دل خسته و خاموش تو تنها شده است

که چرا ناب ترین هم سفرت مرده دل است

در د آدم و حوا به خدا خار و گِل است

به هم آغوشی ابیات سفر می کردم

اینکه عادت شده  اینبار گذر می کردم

بند بند دل من شور غزل می بارد

بر دل ثانیه ها تا به ازل می بارد

فصل پاییز عجب حال و هوایی دارد

با تماشای نگاه تو صفایی دارد

باز غم های تو را دیدم و هم درد شدم

در پس دور ترین فاصله ها زرد شدم

من که تقدیم شدم در وسط پای خزان

خش خش برگ شدم بر تن این شعر روان

شعر من بین نفس های تو هم جان میداد

گوشه ای اشک به آغاز تو پایان می داد

فصل ها آمد و اینبار به پاییز رسید

غم اشعار من انگار به او نیز رسید.



 ....ز کجا تا به کجا خط زد ه ای...به آغاز تو پایان می داد...خش خش برگ شدم بر تن این شعر روان؛ این شعر با چنین فراز های زیبایی تزیین شده و اگر روی برخی ابیات-مثلا این بیت؛آفت و غم به سراغ دل اشعار من است /تا ابد بار نبودنت غم گیتار من است-
 تأمل بیشتری می شد جزو غزلیات خیلی خوب شما به شمار می آمد. ممنون-طاهری نیا


با تشکر از  آقای فیروزی نظرشونو که موفق به ارسال مستقیم نشده بودند اینجا قرار می دم:خداقوت/سرکار خانم دلگشایی بسیارخوب،دست شما درد نکنه(میدونی اهل تعارف نیستم وتعریف بیجا نمی کنم/
اما اگرچه خودرا قابل نمیدونم ولی بنا به وظیفه چند کلامی:
بیت(6)بنظرم 
بیت (10)تکرار(همـــــــه جـــــا)بسیاربه ریتم کمک کرده وعالی است[موسیقی بیرونی وموسیقی درونی)البته خودتون اینا را میدونید واستاتید. آرزوی توفیق برایتان دارم لبخندوتحسین


  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاهی ناب

 

برایت باز از اینجا نگاهی ناب می آید

و عشقی در مسیر شب شبیهه آب می آید

به احساس غریبی که برایت هدیه آوردم

بزن چشمی که چشمانت در این مهتاب می آید

صدای خسته من را به پاس گرمی دستت

ببخش شاید که درمانت شبی نایاب می آید

صدای ضربه های تو مرا آرام می خواند

که این هرم نفس هایت درون خواب می آید

و دردی در نگاه من مرا پژمرده می سازد

چرا عکسم چنین غمگین درون قاب می آید

منه بیمار دل را هم ببر تا حس خاموشم

ببر تا حس نابی که چنین بی تاب می آید

غمی انگار می بارد زدست گریه های من

که فصلی زرد هم پیدا در این گرداب می آید

دل بارانیت شاید هوای درد و دل دارد

ببارآخر که بعد از من نگاهی ناب می آید  

 

چه چیز باعث خلق  مصرعی به این زیبایی شده است،به گونه ای که کوچکترین تغییر باعث فرو ریختن آن می شود؟  

"و عشقی در مسیر شب شبیهه آب می آید" فن درست شعر گفتن یعنی این.این شعر از زیبا ترین اشعاری است که تازگیها شنیده ام.آفرین! 

باتشکر-ع.طاهری نیا  

 

 

 

 

 

 

سایه غم

من در این حس دل انگیز فراموش شدم

بی تو در غربت پاییز فراموش شدم 

 

تو که احساس مرا سایه غم می دادی

آب می رفتم و ناچیز فراموش شدم  

 

و چه اندوه بزرگی ست میان دل من

که در ابیات غزل نیز فراموش شدم 

  

خواب چشمان مرا برده خیال تو هنوز

گرمی خاطره برخیز فراموش شدم 

 

قلم و دفتر پاییزی من خوب ببین

سال ها پشت دل میز فراموش شدم 

 

حسرت با تو نشستن به دلم حک می شد

چون در این بارش یک ریز فراموش شدم  

 

می چکم خوب و آرام ز من می گذری 

من در این مرگ غم انگیز فراموش شدم 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گره کور همینجاست

گره کور همینجاست که من بی تابم

باز این همهمه برپاست که من بی تابم 

 

             خاطرت ساعت خودکار دلم می باشد

             غم سنگین تو حالاست که من بی تابم 

   

من به ایوان نگاه تو دلم پر می زد

غربت تلخ تو پیداست که من بی تابم 

 

             من به زیبایی لبخند تو عادت کردم

            این دقایق همه بیناست که من بی تابم 

 

اضطرابیست که تا عمق دلم می سوزد

تو سفر کردی و اینجاست که من بی تابم 

 

            با توأم همدم رؤیای شبستانی من

            بی تو غم درد غزل هاست که من بی تابم 

  

نَم نَمک نم نم باران به دلم می بارید

آسمان بغض تو گیراست که من بی تابم   

 

                  تو به پایان غزل های دلم فکر نکن

                  تب دلتنگی فرداست که من بی تابم   

 

جمله ها لای غزل حرف دلم را می زد

شاعری غم زده با ماست که من بی تابم  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فانوس غزل های تو

من به فانوس غزل های تو دل می بندم

و به تنهایی حالای تو دل می بندم 

 

   

گوشه ای فال گرفتم گل من خوب آمد

خوبتر اینکه به آوای تو دل می بندم  

  

سخنی ساده تر از این سخنت نیست دگر

که به موسیقی زیبای تو دل می بندم  

  

روزگارم همه در سردی آبان و هنوز

من به افسانه رؤیای تو دل می بندم  

  

خط به خط خاطره های تو در این مرز خیال

بنویسد به تمنای تو دل می بندم 

 

   

بنویسید ز سرمای غزل های دلم

واژه بگذار به دنیای تو دل می بندم 

 

   

بگذارید تمام دل من درد شود

درد دل گفته که بر پای تو دل می بندم   

 

غصه بر خانه افلاکیمان چشم مزن

که بر این قصه شیدای تو دل می بندم   

 

 

قول دادم که به گرمای تنت خوب شوم

که بر این خانه به مأوای تو دل می بندم   

 

قول دادم که زمستان تو را دور کنم

قول دادم به غزل های تو دل می بندم  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غزل های آفتاب

شرمنده ام ز حرمت احساس های ناب

حسم شبیه نفس مانده در حباب  

 

لبخندهای سبز خدا را ندیده ام

دورم ز نور غزل های آفتاب 

 

شرمنده ام تمام غزل های دلنشین

شاعر نبود خسته دلی مثل من کباب 

 

شرمنده ام ز غربت این روزهای سبز

کابوس فصل تو آمد درون خواب 

 

تاول گرفت عمق غزل های من هنوز

من ماندم و حصار وسوسه هایت در این سراب 

 

    

من ماندم و خیال نگاهت هنوز هم

خارم ز حرمت عکست درون قاب 

 

باران درد و آه مرا زیرورو مکن

زیباترین ترانه احساس های ناب 

 

ماه تمام خاطره هایم نگاه کن

عکست شبیه منظره افتاده روی آب   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جای پای شعرهایت

جای پای شعرهایت در دلم جا مانده باز

حس خوشحالی مرا تا بود درمانم نکرد

خوب می بینی کنارت از اسارت خسته ام

خوب می بینی که بارت شانه ام را می شکست

کاش امشب لطف شعرم شامل حالم شود

سطر سطرش بوسه های غم به رویم می زند

می گذارد مرهمی از درد بر خوشبختیم

رفتنت را با چه چیزی می شود توجیه کرد


خوب می بینی که یادم در دلت وامانده باز

خسته از درمان من در خواب فردا مانده باز

شوق پروازم ولی پشت قفس ها مانده باز

خردهایش بر تن رنجور تنها مانده باز

تا بگیرد حال غمباری که حالا مانده باز

می رهاند خواب از چشمی که شیدا مانده باز

رفتی و در من سؤالی از تو اما مانده باز

رفتی و یادت کماکان در دلم جا مانده باز

سهم من

سهم من دیدن چشمان غم انگیز تو است 
سر سجاده درد است تمام دل من
جام احساس مرا هم که فرو برد دلت
و در این شعر به پرواز غمت خوشحالم

شعر من در گذر خاطرهای تو نشست
من همان ثانیه ها در پس اوهام توأم
این همان آدمک قصه تنهای تو بود
قصه بگذشت ولی خواب اسارت اینجاست 

قصه بگذشت ولی شوق دلت با من نیست
این فضا غرقه سکوتی ست که بشکست مرا
من و تو با خودمان درد اسارت شده ایم
شادی از صورت تو حرف و سخن ها دارد
غم چشمان تو را دیدم و درگیر شدم
شاعری در قفس خانه دل می شکند
و تو با مرگ غم انگیز دلم همسفری

چه کنم این غم دنیاست که آویز تو است
مثل پاییز تو زرد است تمام دل من
مثل باران غم انگیز دلم مُرد دلت
وقت رفتن به تو گفتم که چرا بی بالم
و سفر کردی و اینبار غمم سخت گذشت
بازی دست زدن بر غم و آلام توأم
قصه بگذشت ولی هم سفر پای تو بود
برو کابوس برو خاطرها پا برجاست
این فضا در تپش این همه تابیدن نیست
مثل یک چوبه داری ست که می بست مرا
این قفس خانه ما بود که راحت شده ایم
غم این مثنویم در دل تو جا دارد
رسم نامردی دنیاست که من پیر شدم
شعر او در پس کاشانه دل می شکند
باز آرام و ملایم ز غمم می گذری