انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

چشمهای خیس

چشمهایم میشود خیس از نگاهت ای رفیق


بیقرارم باز از این سوز آهت ای رفیق



در فراسوی شبی غمگین و پر اندوه هم


این دعای هر شبم پشت و پناهت ای رفیق



زیر شبنم های اشکم می خزم اما هنوز


من کبوتر زخمی در عمق چاهت ای رفیق



روزهای سرد و یخبندان من هم می روند


با نگاه دلنشین و سر به راهت ای رفیق



غم گرفتن های دل را باز هم در این سکوت


می رهانی با دو چشمان سیاهت ای رفیق



قفل سنگین دلم را باز کن با یک غزل


من در این دلواپسی ها تکیه گاهت ای رفیق




می کشم بر روی جدولهای قلبم در خیال


حس نابی از دو چشم بی گناهت ای رفیق



 

زیر چتر آرزوهای بلندت می نشست


شرمساری های یک زن در نگاهت ای رفیق

 

 

آرزوی دل


همه شب در آرزویت به خدای دل بگویم




که گرفته ام خزانم




تو بگو که در غیابش چه کنم




که بیکرانی ز صفا به بار آرم

 

 

رفیق دردهای من

رفیق دردهای من دل بی طاقتی دارم  

فقط اینجا کنار تو شروع راحتی دارم  



همین امروز فهمیدم که غم با من عجین گشته 

به شعر استخوان سوزم دل پر محنتی دارم  

                                  


 

عجب ای دوست فهمیدی نگاه پر ز بغضم را  

بیا در آستان دل که در دل صحبتی دارم

                        

                       

 

 

         

 

بگیر دست مرا

بگیر دست مرا تا فضای غم برود


ز ابتدای غزل این هوای غم برود


و باز لهجه ی باران چه زود میفهمد


به یمن قطره اشکش صدای غم برود


و بغض کرده نگاهم به آسمان دلت


بگیر بغض مرا تا نوای غم برود


به حرفهای نگفتت که باز خاموش است


قسم خورم که تمامش برای غم برود


همیشه حرمت نامت میان شعر من است


قسم به حرمت نامت نمای غم بر ود


بگیر دست قلم را و باز هم بنویس


تمام واژه ی غمها به پای غم برود


دل تمام غزل هم شکسته شد اینجا


بگو که حس غریبش کجای غم برود


بگیر دست مرا تا نشان دهم اینجا


ز انتهای غزل این هوای غم برود   

 

 

اسیر دستهای قاصدک

حرفهایم را از این پس در دلم تا کرده ام

درد می بارد ز اشعاری که برپا کرده ام



من اسیر دستهای قاصدک های توام

قاصدک حال و هوای درد را وا کرده ام



قاصدک با بی قراری های من خو کرده ای

دیده ای بیتابیم را قاب دنیا کرده ام  



دیده ای هر روز از هر روز غمگین تر شدم

آیه امید را در خویش تنها کرده ام



باز تندیس غمم را پشت این قاب قشنگ

روی دیوار دلم صد حیف برپا کرده ام



آمدی اینجا به رویم درد را پاشیده ای

روزگاری نیست با این درد ماوا کرده ام



انفجار دردها این نیست در ابیات من

این غزل را در دل پاشیده پیدا کرده ام



روزگاری نیست در افطار شبهای دلم

لحظه ها را هم اسیر این قفس ها کرده ام   

 

  

 

 

 

 

  

شروع دلتنگی

بر سر دیوار قلبم مینویسم بارها

حرفهای خسته ام را بر تن دیوارها  




می کشانی  خوابهایم را به جنسی از بلور

می رهانی غم ز کابوس شب شنزارها

 

باز دلتنگی شروع خواب هایم میشود

می کشاند واژه ها را بر طناب دارها



حرفهای مرده ام را خاک هم پس می زند

من که بس پاییزی ام در انحصار خارها



بهترین ساعات من با دیدنت ترسیم شد

رفت با یاد تو امشب صورت زنگارها



باز از دست و نگاه دردها پژمرده ام

خواستم اینجا بگویم مانده ام در کارها



روی گلبرگ زلال اشکهایم میکشیم

دستهای مهربانش را به رویم بارها  

 

 

 

 

یاد من باش

روزگاریست که در غربت چشمان توام

من که در یک قفس سرد پریشان توام



روزگاریست که از هجر تو بیمار شدم

من که آغازترین خنده پایان توام



صحنه قلب تو اینجاست  میان دل من

من که آرام ترین شعله ی  سوزان توام



بغض های تو فقط سخت مرا می آشفت

چون که سر بسته ترین بغض زمستان توام



و زمستان غم انگیز مرا در خود کشت

چه کنم بار دگر بی سرو سامان توام



من که در دفتر شعرم ز تو یادی کردم

یاد من باش که هر لحظه پریشان توام



و در این بیت ز چشمان تو خواهش دارم

اینکه تایید کنی گرمی دستان توام  

  

 

 

 

 

 

 

 

 

قصه سرد غروبم

قصه سرد غروبم



باز بر این غم و تنهایی من فکر بکن



خوب بر قصه سودایی من فکر بکن




باز احساس قشنگی ز دلت می بارد




در شروع شب رویایی من فکر بکن




قصه سرد غروبم که مرا می نگرد




تو بیا بر تب شیدایی من فکر بکن




تو بیا سردی افکار مرا تند ببر




تو بیا بر شب یلدایی من فکر بکن




باز با شعر و غزلهای دلم همسفری




تو به مجنون و به لیلایی من فکر بکن 




من اسیر غم کاشانه یک آدمکم




تو بر این سوز غم آوایی من فکر بکن




و چه نزدیک به احساس دلت می گفتم



 

تو در این بیت به تنهایی من فکر بکن  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مزن باران به روی من..

شاید از نت های شعرم حس خوبی برنخیزد

لطف زیبای شما شد روی برگ شعرهایم

 

 

دلم یکبار دیگر در تب و تاب است می دانم



و از دنیای غمباری که در خواب است می دانم



دلم یکبار دیگر از نگاهت درد میخواهد



همانند نگاه تو که فصلی زرد میخواهد



دوباره حرف هایم را برایت بازگو کردم



و با دنیای بغضت تا خدایت بازگو کردم



تو با احساس میخوانی تمام مثنویهایم



واین احساس می تابد به بام مثنویهایم 



بیا بشنو پس از باران تمام حرفهایم را


 بخند و آب کن قلب تمام برفهایم را



دل من خوب می فهمد غم دنیای پشت سر



که یک جا بسته شد آخر تمام قفل های در



بمان با من که در چشم سیاهت باز می مانم



و میتابد به من مهتاب و با اندوه می خوانم



شب و یک ماه غمگین از تمام آسمان سهمم



شب و این لحظه های بیقرار آسمان سهمم



شب و آوار تنهایی مرا بر دار می خواهد



صدای پای غم از من غم گیتار می خواهد



صدایش میکنم شاید صدایی آشنا باشم



برایش تا ابد گفتم رها کن تا رها باشم



حلول فصل پاییزم مرا دریاب بیمارم



صدای درد می آید از این مرداب بیزارم



صدایی خسته می آید که من آشفته ام با خود



و از بیتابی شعرم صدایی خفته ام با خود



دلم تا مرز چشمانت دوید و لحظه ای تا شد



و دیدم تا سقوط من دلی پاشیده پیدا شد



تمام عقده هایم را درون خواب ویران کن



گلویم بغض میگیرد مرا آرام درمان کن



مرو آتش مزن بر من وجودم دود میگیرد



دل غمگین و بیتاب غزلها زود میگیرد

  


چه باران غم انگیزی به روی درد می بارد


و بارش های تندش  بر  غم این مرد می بارد

به روی سالهای من جنون آواز میخواند



چرا از قصه لیلی و مجنون باز میخواند



منم آن آفتابی که حضورش سرد و غمگین شد



برو از لحظه هایی که چنیین روئیای ننگین شد



سخنها مرد در من تا کلامت خوب فهمیدم



که جای خالییم را در تمامت خوب فهمیدم



و از فقدان و بیتابی جوابی تلخ میخواهم



من از چشمانت لبریزت شرابی تلخ میخواهم



دل دریاییت با این دلم غوغاست تا شاید



صدای موج هایی از غمت پیداست تا شاید



بهاری سبز می آید به سمت فصل پاییزم

 


منم این بار میگویم که از غم خوب میریزم



و میبارید بارانی به ایوان وجود من



ولی آهسته میگرید به ایوان وجود من



به گرمای تنت شاید همان سوز زمستانم



ولی هر بار آواری درون فصل آبانم



کنارم درد می خندد که من آواری از بغضم



لب احساس میگویم در و دیواری از بغضم  



شب و مهتاب هم با من حضوری سبز می خواهد



شب و تنهاترین حسم صدای نبض می خواهد



مزن باران به سوی من که من ویران ویرانم



تنفر دارم از اشکی که می غلتد به چشمانم



مزن باران که من در این هوایت سخت تنهایم



که من غمگین ترین فصل غروب سرد دنیایم 

 

 

 

 

جای من خالیست ....

کاش در روئیای من روئیای زیبایی نبود


تا که با اندوه آن احساس تنهایی نبود


کاش می شد نوبهارم دستهایت را گرفت


تا که با گرمای دستت سوز سرمایی نبود


کاش می شد حس غربت حس احساسات بد


در کنار شادی چشمان فردایی نبود


در کنار قاصدک های دلم اما هنوز


گفته ام رسم نگاهت رسم شیدایی نبود


خانه خالی می شد از احساس شادی های من


بی تو در من روزها مفهوم و معنایی نبود


خواستم در لحظه های بی کسی یارت شوم


تا بگویم سهم من شب های تنهایی نبود


جای من خالیست در دنیای اشعارت هنوز


خالی ام بگذار در من قوت پایی نبود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مزه ی درد

مزه درد مرا در خود من تا می کرد


لحظه ای  در تپش ثانیه ها جا می کرد


مزه درد کمین دل باران زده شد


باز خاموش در این خانه ویران زده شد


مزه ی درد همین بود که من را می برد


عقده ای شد که درون دل من را می خورد


مزه ی درد خدای غم من بود هنوز


چاره ای  نیست که این ماتم من بود هنوز


مزه ی درد مرا بوسه خاموشم کرد


شادی و هلهله را باز فراموشم کرد


مزه ی درد مرا دست زمستان می داد

 

آخرین شعر تو  بوی نم باران می داد


خوب با این غزلت شعله ماتم دادی


به دل خونی من وعده ی مرهم دادی


آخر آوارگیم را ز نگاهت ببرم


تب دل دادگیم را ز نگاهت ببرم


من تمام غم آبان تو را می شمرم


قطره های دل باران تو را میشمرم


باز در این شب آلام گذر میکردی


با تمام غمت آرام گذر میکردی


باز با حس غم انگیز تو را می خوانم


در شروع شب پاییز تو را می خوانم


باز در خاطره، آواره دلم میمیرد


باز بیچاره ی بیچاره دلم میمیرد

تو ببین مرثیه مرگ به من می آید


زردی  زردترین برگ به من می آید


تو ببین شادیم اینجاست تو را می خواهم


باز این مرثیه برپاست تو را می خواهم


من که در خلوت یک خواب صدایت کردم


در شروع غزلی ناب صدایت کردم


من مریض تو شدم سوخته ام در تب درد


کهنه شد این دل آویخته ام در تب درد


من که با رویش احساس تو آغاز شدم


با گل خنده لبهای تو هم باز شدم


تو نگو رفتنت اینبار سزاوار تر است


که دلم سخت به چشمان تو بیمارتر است


و در این جاده تاریک دلم می لرزد


در اسفناکترین تیک دلم می لرزد


به افق های دلت سر در امید زدم


باز بر دست تو یک مهر به تایید زدم


گفتمت خوب به احساس من ای مرد بمان 

 

 شادیم رفت از این خانه و با درد بمان   


 

آبی ترین نگاه تو

شاید از نت های شعرم حس خوبی بر نخیزد

لطف زیبای شما شد روی برگ شعرهایم


فرقی نمیکند چطور بودنش /دور یا نزدیک بودنش/

پیر یا جوان بودنش/خندان یا اخمو بودنش / همین که

هست دلگرمی من را کافیست .صدای گامهای پدر به

 من آرامش میدهد حتی وقتی که با عصایش هم خوانی

می کنند / دوستت دارم ای مهربان پر صلابت پدر


امشب میان شعر و غزل درد و آه بود

بی تو تمام خاطره هایم تباه بود


بی تو شروع فصل غم انگیز میشوم

بی شک شبیهه زردی پاییز میشوم


من در کنار خستگیت غم گرفته ام

با قطره های اشک تو ماتم گرفته ام


بی تو ترانه باران صبور نیست

اینجا میان قلب تو با من عبور نیست


من آخرین ترانه ابیات باورم

اشکی میان میان سطر غزلهای آخرم


من را میان خیس سکوتت رها مکن

با این صدای دور غریبت صدا مکن


من با وجود اشک شقایق غریبه ام

با ضربه های گنگ دقایق غریبه ام


بیچارگی کنایه بیتاب دردهاست

شاید بهار مردن مرداب دردهاست


آواره در شروع غزلهای من شدی

بی کس ترین ترانه هم پای من شدی


 تا شعله های آتش اشعار می روم

با دردهای روح تو بر دار می روم


بابا کنار خستگیت بغض من شکست

دردی درون تنم تا ابد نشست


در پاره های خانه قلبم گذر مکن

بابا شروع اشک مرا هم نظر مکن


بابا شفای درد تو در روزگار نیست

بیتابیت تمام تنم را قرار نیست


آبی ترین نگاه تو یادم نمی رود

بالین سوز و آه تو یادم نمی رود


با بودهای باور امید می روم

تا انتهای تابش خورشید می روم


هستم ولی کنار تو مدیون ترین شدم

با مثنوی برای تو محزون ترین شدم


هستم ولی برای تو من خسته ام عزیز

با بند های غصه سربسته ام عزیز


با افتخار از تو نوشتن شروع شد

این روزهای از تو سرشتن شروع شد


بغضی گرفته حال مرا در میان شعر

با آخرین حروف چرا در میان شعر


این شعر باز بی کس و کارم برای توست

اهدایی از تمام تبارم برای توست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

باز این.....

باز این.....

باز این واژه تکرار مرا میخواند

با غم انگیزترین تار مرا میخواند

با خداحافظیت خوبترین خاطره ام

مرگ با چوبه این دار مرا میخواند


/////////////////////////////////////////

باز از عمر خزانم دل من میگیرد

از هوسهای روانم دل من میگیرد

این جدا بودنمان سهم دلم نیست دگر

اینکه بی یار بمانم دل من میگیرد 


///////////////////////////////////////

ماندم ولی میان غزلها گریستم

بر صحنه های ساکت دنیا گریستم

خالی تر از نگاه تو با چشمهای خیس

با آخرین نگاه تو اینجا گریستم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سهم من

                                                                                                                 

سهم من دیدن چشمان غم انگیز تو است

چه کنم این غم دنیاست که آویز تو است

سر سجاده درد است تمام دل من

مثل پاییز تو زرد است تمام دل من

جام احساس مرا هم که فرو برد دلت

مثل باران غم انگیز دلم مرد دلت

و در این شعر به پرواز غمت خوشحالم

وقت رفتن به تو گفتم که چرا بی بالم

شعر من در گذر خاطرهای تو نشست

و سفر کردی و این بار دلم سخت شکست

این همان آدمک قصه تنهای تو بود

قصه بگذشت ولی همسفر پای تو بود

قصه بگذشت ولی خواب اسارت اینجاست

برو کابوس برو خاطره ها پا برجاست

قصه بگذشت ولی شوق دلت با من نیست

این فضا در تپش این همه تابیدن نیست

من و تو با خودمان درد اسارت شده ایم

این قفس خانه ما بود که راحت  شده ایم

دل من با دل تو حرف و سخن ها دارد

غم این مثنویم در دل تو جا دارد

غم چشمان تو را دیدم و درگیر شدم

رسم نامردی دنیاست که من پیر شدم

شاعری در قفس خانه دل میشکند

شعر او در پس کاشانه دل میشکند

و تو با مرگ غم انگیز دلم همسفری

باز آرام و ملایم ز غمم میگذری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سفری دور

تقدیم به دختر خاله ام الهام


امیدوارم همیشه خوشحال باشی

 


خانه ات سبز وگلستان شده باشد الهام  

 


موسم سبز بهاران شده باشد الهام

 


آمدی از سفری دور به ایران عزیز 

 



این قدوم تو گل افشان شده باشد الهام

 


این دل خسته و رنجور تو یک بار دگر 

 


نم نم   نم نم باران شده باشد الهام

 


غم نشست بر تن ایوان غزلهای دلم

 


این غزل دست تو درمان شده باشد الهام

 


می روم سوی پر انگیزه ترین احساسم 

 


حس غمگین تو ویران شده باشد الهام

 


با شمایم که در این بیت غزلهای منی 

  


بیت من ناب و درخشان شده باشد الهام

 


با دلی مضطرب از رفتنتان خواهم گفت 

 

 

آخرین حرف تو ایران شده باشد الهام