انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

چنددوبیتی

عمر دراز را به عبث پیر کرده ایم      اما برای مرگ کمی دیر کرده ایم

تا زود تر به منزل پیرانه سر، رسیم    در جاده نوجوانی خود زیر کرده ایم

 

ما باز در هوای مه آلود قاب ها         نومید از صداقت تعبیر خواب ها

ماندیم زیر ریزش گرد و غبار عمر    چون فصل های مبهم برخی کتاب ها

 

ستایش

 

«ستایش»


افتاده ام چو رود، پر از شیون و سرود         

    در پیچ و تاب منقلب پهنه ی وجود


آغوش باز کرده بهاران به روی من       

       اما بدون وسعتِ پاکیزه ات چه سود؟


تا سوی تو روانه شوم از حصار خویش     

          راهی بغیر گریه برایم نمانده بود


سَمتِ غیاب سبز تو مانم چو آبشار          

       هر لحظه در قیام و همانگاه در قعود


از بس که اضطراب تو از جان من گذشت  

  دیگر نمانده از تنِ طاعت بجز سجود


ای آبیِ  وسیعِ  مه آلودِ دوردست         

   باید تو را چنان که سزا بوده ای ستود!



«هلال ماه کنعان»

بنام  هستی بخش جهان

«هلال ماه کنعان»


الا ای ماه کنعانم کجایی           صفا بخش دل و جانم کجایی


تو در قلب منی هر جا که باشی      امید و دین و ایمانم کجایی


گهی پیدا و گه تاریک و پنهان       به تنهایی غزلخوانم کجایی


بیا افتاده ام وقت وصال است       کنون بر عهد و پیمانم کجایی


کُنی در غرب عالم دلربایی            هَلا من در خراسانم کجایی


اگر مجذوب شرق و آن دیاری        ز عشقت در بیابانم کجایی


دوای دردی و خضر نبی ای              رفیق آب حیوانم کجایی


نشینم بر سر راهت چو یعقوب  سرشک از دیده ریزانم کجایی


دوباره روز هفت هفته آمد              عزیزم سرو بستانم کجایی


بقیعی، کربلا یا جمکرانی            ز هجرت اشکبارانم کجایی


نه شب دارم نه روز و ماه و سالی     نمانده مهر و آبانم کجایی


دعایت می کنم هر جا که باشی/ طفیل لطف و احسانم کجایی


تو دانی عابد سر گشته هستم    به عشقت من ثنا خوانم کجایی


زین العابدین زهری

فصل سیمانی



تا زل زدم ، به بارش ِ باران ، شروع شد
هی سخت میگرفتم... آسان شروع شد

برشانه ئ ، خیال کسی تکیه دادن ُ
زانو بغل گرفتن ُ ، ایوان شروع شد

تا خواستم ، از این همه پاییز رد شوم
افسردگی یِ مزمن ِ آبان شروع شد
فصلی که روی پنجره ها پنجه می کشد 
با انسجام رویش ِ سیمان ، شروع شد


در من چقدر پرسشِ بیجا وُ بی جواب
از من چقدر ذهن ِ پریشان، شروع شد

تا آمدم که از تو بهشتی بنا کنم
طعم گناهُ ، وسوسه ی نان، شروع شد

آدم که تن به خواهش حوا سپرده بود
اغواگری به ساحت انسان، شروع شد

گفتم سپیده می دمد ، از کوچه فراق
تابو شکست ُ ، ریزش ِ ایمان، شروع شد

افتاد در سرم ز خطای تو بگذرم
روزی که این تلنگر ِ وجدان، شروع شد

بعد از افول کردنت...! ، از خاکِ عزلتم
بس شعرهای سر به گریبان، شروع شد

(( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ))
یلدا که رفت... ،، صبح ِ زمستان، شروع شد

درجستجوی خویش، دراین شهرِ گرگُ میش
کج راهه از کنار ِ خیابان ، شروع شد

در ذهن بی عبور ، چه اندازه بوف کور
از گرد و خاک این تن ویران، شروع شد

در سر رسید فرصتمان ، هی به سر رسید..
تا قهرمان ِ مرده ،،، زپایان ، شروع شد

باز این تراژدی ِ مدام ِ تگرگ وُ برگ
از یک نمای بسته و پنهان ، شروع شد

م . حسین ناطقی دیماه 92

نفیسه کریمی

از ابر کمترم


از ابر کمترم که ببارم برای تو 

لکن پرنده هستم ودارم هوای تو 

دانم که هست از سر من هم زیاد تر 
پرواز در هوا ی بسی دلگشای تو 

دردت به جان نمی خرم اما بدان که من 
دردم زیاد می شود از غصه های تو 

باور بکن که از ته دل رنج می کشم 
از رنج جانگزای توو ابتلای تو 

میشم در این هوای پر از گرگ زجر خیز 
دارم به سر خیال که آیم چرای تو 

شب از سکوت،عربده ی مست می کشد 
شب می چمدبه کوچه ی بی انتهای تو 

ماهم که پشت ابرنشستم به انتظار 
امید زانکه خوب بتابم برای تو 

یک جفت گوش هستم ودر کومه ی دلم 
تن می دهم به گفتن بی ادعای تو 

چایم به راه هست که نوشیم ای رفیق 
قندوو نبات هم که بریزم به پای تو

سهیلا فیاضی

در دیاری که وفا نیست ز کس 
من به عشق تو فقط جان دادم 
و به آینده ی این عشق تو فرمان دادم 
که کسی راه به حسرت نبرد 
که بیفتم از پا 
که بغلتم در خون ...

که بمانم تنها...

«تا نگاهت چو نسیم 

با دلم همراه است»

همه چیز و همه کس گوش به فرمان منند 
تا تو روی از من و این شعله ی سوزنده ی غم می گیری 
همه چیز و همه کس آتشِ بر جان منند.

به انتخاب ع.طاهری نیا

نفیسه کریمی


اگر که در زند اکنون برای دیدارم 


بگریم از سر شوقش که خسته بسیارم 


کنم گلایه از آنش که دیر آمده است 


اگر چه آینه است اینکه نیست غمخوارم 


نشینم از سر دوری به روی دامن او 


بگویدم که بگو هر چه را خریدارم 


چه دارم از تو چه پنهان ببین نگاهم را 


که هست هر چه بخواهی در این شب تارم 


پس از تو شوق سرودن نماند در سر من 


کساد شد غزل وقصه های بازارم 


به گوش من همه ی آیه های تو سردند 


اگر چه هی بسرایی که من سخن دارم 


رفیق قافله ام گرگ نابکار شدی 


بزرگ کردمت ونادمم از این کارم 


به تنگ آمده کارم بمان رفیق بزرگ

 

توراهر آنچه و همیشه دوست می دارم

دعوت

با سلام؛ انجمن ادبی فانوس با حضور اساتید شعر و ادب پارسی،



 روزهای یکشنبه ی هر هفته،



 از ساعت ۵ تا ۷ عصر 



در اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان



 گلپایگان برقرار است.



 با احترام، از علاقمندان دعوت می شود، به جمع ما  بپیوندند.



علی رضا طاهری نیا


به مناسبت قرار گرفتن در آستانه ی  سی و پنجمین سالگرد انقلاب اسلامی


«نوبهارِ تبعیدی»


أ أنتَ...آناءاللَیل؟ ای سپیدیِ محض؟ 

   که بودی از ازل و مثل ماه تابیدی


تمام آیه ی «والفجر» در بر آمدنت           

       که بر سیاهی شب لمعه ای درخشیدی


شکافتی دل شب را زِ برق صبح یقین      

                که کُنهِ معنی اعجاز را تو فهمیدی


قسم به فجر، به خورشید و سال های اُمید 

             به انفجارِ سی و پنج سالِ خورشیدی،


به آن شراب که در کام تشنگانت ریخت 

        به مشعلی که تو در چشم هایشان دیدی،


به کاسه کاسه ی خون های منتظر در مُشت

         به خونِ خود که بر آفاق دور پاشیدی،


به باختر، که سیاهی گریخت تا آن سو

          به خاوران که به تو تکیه داد و خندیدی،


به شبنمی که تو را در خودش نشان می داد 

     به شاخه ای که تو توحید را ازان چیدی،


به اشک ها و سرانگشتِ مهربانیِ تو 

              به خنده ای که به لب های درد بخشیدی،

که از تو عطر بهاران وزید در سرما  

                    و سبز شد چو به سرشاخه ها تراویدی.


چگونه بَستَندت ای نسیم در زنجیر؟ 

                        چگونه آمدی ای نو بهارِ تبعیدی؟


کنون که قلعه تویی، آب و رعد و برق تویی/

  چه وحشتی؟چه سراسیمگی؟ چه تهدیدی؟


تو ای تمامیِ...تَجری...و...تَحتِهَاالأنهار! (1)

                             بمان! که سبزترین جویبارِ اُمّیدی!


(1):اشاره به آیه ی  10 سوره ی فرقان



جشنواره شعر

اولین جشنواره شعر انقلاب اسلامی


موضوعات؛ وحدت ملی،ولایت پذیری، پیام شهدا،


نهضت خدمت رسانی به مردم،دهه فجر


مهلت ارسال؛ 30/10/92


نحوه ی ارسال آثار؛ مراجعه حضوری و یا توسط ایمیل به آدرس؛ 


emailershad.golpa@yahoo.com


فکس،3250701

ع.طاهری نیا


تقدیم به خون آذرفام شهیدان آذر


«قسم به توفان ها!»


- صدای ریزش پاییز، پشت گلدان ها /صدای خواب کبوتر، میان ایوان ها


سکوت زرد چناران به وقت کندن رخت/فرود آرام آرام روی ریحان ها


لحاف ابر سیه، پلک های خسته ی باغ /خطور یاد بهار از پس زمستان ها


خجالت تن شفاف شیشه های شفق /به وقت تر شدن از بوسه های باران ها


دوباره تنهایی، روبروی تنهایی/وَ ابرِ خواهش جاری به روی فنجان ها


که نیستی تو و یادت همیشه با من هست /چو یادگارِ تَرََک، روی بُغض لیوان ها


که رفتی و شب یلدای جاودانه شدم / خوشا به حال دلِ آفتاب گَردان ها...-


خوشا به حال تو ای از فرشته والاتر/خوشا به حال تو ای بهترین انسان ها


تویی که راه خدا را به پای جان رفتی/ اگر چه بگذرد آن راه از بیابان ها


تویی که کشتیِ پیش از وقوعِ توفانی/اگر چه می خندیدند بر تو کنعان ها


تویی که ابراهیمی به روی دوش بُتان/ تویی که اسماعیلی به عید قربان ها


تویی که موسا بودی گذشتی از دل نیل /هنوز  در تو فرو مانده اند هامان ها


تویی که عیسا بودی به آسمان رفتی /شبی که راه ندادند بر تو دالان ها


تو  امتدادِ  خروشان  کوثر ی ای دوست! / اگر چه گوش نکردند بر تو نادان ها


بریده باد دو دستی که خورد نان تو را /ولی شکست ز نا شکری أش نمک دان ها


به تو، که می دهد آیاتِ حقّ و صبر، قسم!/به من، که می بَرد این عصر سوی خسران ها


که نیستی تو و یادت همیشه با من هست/چو یاد فروردین،  در سکوت آبان ها


-...در این اتاق که می گِرید از فراق تو شمع /چُنان که از سرِ شب گریه های باران ها-


که می نویسَمَت ای دوست، ای برادرِ من/که می نویسمت ای شمع، در شبستان ها


که می نویسمت ای بی کران تر از دریا/ که می نویسمت ای تند تر ز توفان ها


که می نویسمت ای صخره، ای ستیغ بلند/که زاده اند تو را هُرمِ آتش افشان ها


که می نویسمت ای پورِ پوریای ولی/ که می نویسمت ای گَرد و خاک میدان ها


که می نویسمت ای شیرِ بسته در زنجیر /که زینهار، که هم چون تویی به زندان ها


که می نویسمت ای خون بهای خون آلود/بسا که خون تو خواهد گرفت دامان ها


که می نویسمت و سُرخ ، می شوی جاری .../ به پای شعله ی هر لاله در گلستان ها


قسم به خون، که وداعت همیشه یادم هست /در آن غروب گذشتن  زِ  زیر قرآن ها


-...که آفتاب بر آمد که صبح پاک دمید /که پشت پنجره روییده اند مرجان ها


که می چکد سرِ هر شاخه لحن چلچله ها /که از وجود تو پیچیده بوی ریحان ها


                                 دوباره باغ نفس می کشدمیان بهار/اگر چه خون تو پاشید روی گلدان ها ......


کوروش محسنی(کاریکلماتور)

تقدیم به دوستداران کاریکلماتور(استاد گلکار)



با رشته ی افکارم آش شله قلمکار درست کردم.


عینکم را برداشتم، سدّ چشمم شکست.


عینکم را عوض کردم ولی زندگیم عوض نشد.


پروازروی خرده شیشه ها...(ابوالفضل حبیبی)

پرواز روى خرده شیشه ها...




غزل مثنوى تقدیمى... -




به آرزوى نداشته ام...



از دفتر: پرواز روى خرده شیشه ها -



لینک دانلود دکلمه ى شعر با صداى خودم و موزیکى از نیکولاس هاتسزو پولوس در انتهاى شعر موجود است.



ابرى سیاهرنگ، هوا را گرفته است


کابوس و دود، خاطره ها را گرفته است




انگار جاى خالى تو پشت پنجره...


در مه تمام کوچه ى ما را گرفته است




حسى که هر دقیقه مرا ذوب مى کند


سر تا سر غروب، فضا را گرفته است




قرصى که بى اثر شده،از فکرهاى تو...


دردى که هیچ وقت، کجا را گرفته است!




روشن شده تمام شب از آذرخش ها


خوابیده اند در سرم آرامبخش ها




حالا شدند تک تک ساعات زوج و فرد


زندانى همیشگى سال هاى درد




فریاد را به پوچى پژواک مى رسم


دارمبه راه هاى خطرناک مى رسم




هى سعى کرده ام که به این زندگى بد...


پایان دهم به خاطرت اما نمى شود




سهم من از تو چیست، فرار از همیشه ها


پرواز، روى پوچى این خرده شیشه ها




باید تو را یواش عبورید و بى حواس


از یک چراغ روشن قرمز ادامه داد




باید دوید و رفت به جایى که نیستى


باید تو را رسید و به "هرگز" ادامه داد




باید تو را غزل غزل از ابتدا سرود


باید تو را به لهجه ى حافظ ادامه داد




زیباست رنگ چشم تو...، رنگى که هیچ وقت...


دل بسته ام به روز قشنگى که هیچ وقت...




تلخ است این حقیقت و باید قبول کرد...


من شیشه ام و قلب تو سنگى که هیچ وقت...




آنسوى خط همیشه تو را بوق مى خورد


هى زنگ مى زنم به تو... زنگى که هیچ وقت...




دیگر به خط رفتن خود خو گرفته اند


پاهاى بى اراده ى لنگى که هیچ وقت...




لب هاى شعر طاقت گفتن ندارد و...


دنیام شوق هلهله در تن ندارد و...




دیگر بهار بعد تو هرگز براى من...


باور بکن که حس شکفتن ندارد و...




پاییزى و شکسته تر از سال هاى قبل...


گل هاى باغ، نرگس و لادن ندارد و...




مات نگاه سرد و غریبانه ى توام


که رنگ هاى آبى روشن ندارد و...




حتى خیال واهى با هم یکى شدن...


تاثیر روى حال بد من ندارد و...




هى بغض مى کنم به تو و مرد مى شوم


روى بهار رفتن تو زرد مى شوم




هى فکر مى کنم به دلى که نداده ام!



حالا که روبروى سقوط ایستاده ام




سیگار مى کشى و نفس هاى آخر است


پایان من براى تو اینگونه بهتر است




سیگار مى کشى و مرا فوت مى کنى


دارى مرا روانه ى تابوت مى کنى




باور بکن که گریه ام از روى عادت است


دل بستنم به عشق تو دیگر حماقت است




باید تو را سفر کنم و دورتر شوم


هى چشم هاى مست تو را کور تر شوم




با این قلم تمام تو را خط خطى کنم


با روزهاى خط زده ام جور تر شوم




کبریت را به گوشه ى شعرم بگیرم و...


با شعله هاى مرگ تو پر نور تر شوم




من ساده بوده ام که به اینجا رسیده ام


وقتش رسیده است که مغرور تر شوم




دل کنده ام از عشق تو و فال هاى نحس


دارم وداع مى کنم از سال هاى نحس



من بیست و هشتمین عدد زخم خورده ام


که سالهاى، بى کسى ام را شمرده ام




هر سال، پشت درد همین سوگنامه ها


بغض تو را میان گلویم فشرده ام




حرف دلم به روى زبان آمده ست و باز


آن را دوباره لحظه ى دیدار خورده ام




اکنون که وقت گفتن حرفم رسیده است


در پرتگاه قافیه ها جان سپرده ام




من درد مى نویسم و تو سرمه مى کشى


بر پلک هاى خیس غزل هاى مرده ام




حالا مرا به هر دو جهان تسلیت بگو


با خاطرات رفته ى از یاد برده ام




پک مى زنى و از دهنت دود مى دهم


دارم به شهر قلب تو بدرود مى دهم  




شعر و دکلمه : ابوالفضل حبیبی

«فردیناند دو سوسور» زبان شناس برجسته ی سویسی اعتقاد داشت؛ زبان پنجره ی شفافی ست که بر روی واقعیت گشوده شده است. یعنی مثلا کلمه ای در زبان، مثل «درخت» به یک چیزِ مشخص در دنیای بیرون اشاره دارد، بنابر این زبان با شفاف سازی، درکِ ما را از واقعیت راحت تر کرده است.اسم این کارِ سوسور «ساختارگرایی» بود.

از سال 1970 «پساساختارگرایی» وارد میدان شد. حرف حسابش هم این بود که زبان نتنها پنجره ای شفاف بسوی واقعیت نیست، بلکه بیشتر شبیه دیواری در مقابل واقعیت است.یعنی چه؟ مثلا شما وقتی می گویی «درخت» معلوم نیست واقعأ کدام درخت را می گویی. درخت کوچک، بزرگ،سرسبز، خشکیده، میوه،پلاستیکی،...بنابراین کلمه نمی تواند به چیز مشخصی در دنیای بیرون اشاره کند. «پساساختارگرایانی» مانند بودریار، کاترین بلزی و ... معتقدند زبان خیلی هنر کند به خودش اشاره کند. مثلا وقتی ما کلمات «درخت» یا «قافیه» یا «...» را می نویسیم منظورمان همین خودِ کلمات است، نه یک درخت یا قافیه واقعی خارج از این متن. اسم این نظریه را هم گذاشته اند: «متن بودگی» یا «متنیّت».

بر اساس این نظریه، شاعر گرانقدر جناب آقای حبیبی در شعر «پرواز روی خرده شیشه ها» بیتی دارند با این شکل: اکنون که وقت گفتن حرفم رسیده است/در پرتگاه قافیه ها جان سپرده ام. پرتگاه قافیه نقطه ی پایانی شعر است. یعنی وقتی شاعر دیگر نمی تواند شعر بگوید آن هم درست هنگامی که «وقت گفتن حرف» اوست! این یعنی اشاره ی  کلمات به خود کلمات و کارکرد آن ها روی صفحه کاغذ و ...یا بیت بعدی آن که به همین درستی و دقت به صرفأ متن بودگیِ نوشته اشاره دارد.

با سپاس-ع.طاهری نیا