ب مثل بیسکویت مادری که که بابا گاهی برام میگرفت و من میگفتم اینو که بابا گرفته چرا مادر؟
بابا میخندید و چیزی نمیگفت!!
ب مثل بستنی کیم که تو پارک با هم نشستیم وخوردیم ولی حواس بابا جای دیگه بود وبستنیش آب شد.
ب مثل بند کفشاش همون صبحی که اومدم براش ببندم دیدم جلوش پوست انداخته و داره پاره میشه یادم افتاد دیروز بابا باچه ذوقی برام کفش خرید کفشام فقط یه کم جلوش خط افتاده بود.
ب مثل بهمن ماهی کهبابا صبح زود رفت کارو غروب با صدای گرفته وخس خس سینه برگشت.
ب مثل بلور اشکش که گاهی تو چشماش حلقه میزد ولی بیرون نمیومد.
به مثل بوسه هاش مثل بغل گرفتن من وقتای خستگیش.
ب مثل بچگی هام که واسه من تموم شدو واسه بابا هنوز ادامه داره.
ب مثل بابا.
سلام متنت خیلی به دلم نشست پراز احساسه موفق باشی