انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

انتشار اشعار شاعران انجمن ادبی فانوس شهرستان گلپایگان

لطفا ما را از نظرات سازنده ی خود در مورد این وب مطلع فرمایید.

تو را نگاه میکنم کبوتر قشنگ دل
                        
                                       به یاد توکبوترا,هرچی که بارونه قشنگ
                                                       به یاد هر چی که رسوندما رو به هم
                                                                    تو را صدا میزنم

ماهی به عشق زمینی بودن از تنگ بلورین گریخت و زندگیش را باقطره اشکی به پایان رساند.        ازخواهرم

بیوگرافی فاطمه نوری

فاطمه نوری متولد مرداد 1370  اصلیتم نورآباد شیراز و بزرگ شده ی خوانسارم.سیزده سال شعر را شروع کرده ام،سال 1385 با انجمن وهاج خوانساری آشنا شدم.هم اکنون نیز عضو کوچکی از انجمن های فانوس و علوی گلپایگان و همچنین وهاج خوانساری هستم که سعی کرده ام با حضور در این انجمن ها روز به روز دریچه های شعر را با کمک اساتید و اعضای انجمن بگشایم.





نمونه ای از شعر فاطمه نوری در ادامه ی مطلب 

ادامه مطلب ...

یاد من باش

روزگاریست که در غربت چشمان توام

من که در یک قفس سرد پریشان توام



روزگاریست که از هجر تو بیمار شدم

من که آغازترین خنده پایان توام



صحنه قلب تو اینجاست  میان دل من

من که آرام ترین شعله ی  سوزان توام



بغض های تو فقط سخت مرا می آشفت

چون که سر بسته ترین بغض زمستان توام



و زمستان غم انگیز مرا در خود کشت

چه کنم بار دگر بی سرو سامان توام



من که در دفتر شعرم ز تو یادی کردم

یاد من باش که هر لحظه پریشان توام



و در این بیت ز چشمان تو خواهش دارم

اینکه تایید کنی گرمی دستان توام  

  

 

 

 

 

 

 

 

 

قصه سرد غروبم

قصه سرد غروبم



باز بر این غم و تنهایی من فکر بکن



خوب بر قصه سودایی من فکر بکن




باز احساس قشنگی ز دلت می بارد




در شروع شب رویایی من فکر بکن




قصه سرد غروبم که مرا می نگرد




تو بیا بر تب شیدایی من فکر بکن




تو بیا سردی افکار مرا تند ببر




تو بیا بر شب یلدایی من فکر بکن




باز با شعر و غزلهای دلم همسفری




تو به مجنون و به لیلایی من فکر بکن 




من اسیر غم کاشانه یک آدمکم




تو بر این سوز غم آوایی من فکر بکن




و چه نزدیک به احساس دلت می گفتم



 

تو در این بیت به تنهایی من فکر بکن  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مزن باران به روی من..

شاید از نت های شعرم حس خوبی برنخیزد

لطف زیبای شما شد روی برگ شعرهایم

 

 

دلم یکبار دیگر در تب و تاب است می دانم



و از دنیای غمباری که در خواب است می دانم



دلم یکبار دیگر از نگاهت درد میخواهد



همانند نگاه تو که فصلی زرد میخواهد



دوباره حرف هایم را برایت بازگو کردم



و با دنیای بغضت تا خدایت بازگو کردم



تو با احساس میخوانی تمام مثنویهایم



واین احساس می تابد به بام مثنویهایم 



بیا بشنو پس از باران تمام حرفهایم را


 بخند و آب کن قلب تمام برفهایم را



دل من خوب می فهمد غم دنیای پشت سر



که یک جا بسته شد آخر تمام قفل های در



بمان با من که در چشم سیاهت باز می مانم



و میتابد به من مهتاب و با اندوه می خوانم



شب و یک ماه غمگین از تمام آسمان سهمم



شب و این لحظه های بیقرار آسمان سهمم



شب و آوار تنهایی مرا بر دار می خواهد



صدای پای غم از من غم گیتار می خواهد



صدایش میکنم شاید صدایی آشنا باشم



برایش تا ابد گفتم رها کن تا رها باشم



حلول فصل پاییزم مرا دریاب بیمارم



صدای درد می آید از این مرداب بیزارم



صدایی خسته می آید که من آشفته ام با خود



و از بیتابی شعرم صدایی خفته ام با خود



دلم تا مرز چشمانت دوید و لحظه ای تا شد



و دیدم تا سقوط من دلی پاشیده پیدا شد



تمام عقده هایم را درون خواب ویران کن



گلویم بغض میگیرد مرا آرام درمان کن



مرو آتش مزن بر من وجودم دود میگیرد



دل غمگین و بیتاب غزلها زود میگیرد

  


چه باران غم انگیزی به روی درد می بارد


و بارش های تندش  بر  غم این مرد می بارد

به روی سالهای من جنون آواز میخواند



چرا از قصه لیلی و مجنون باز میخواند



منم آن آفتابی که حضورش سرد و غمگین شد



برو از لحظه هایی که چنیین روئیای ننگین شد



سخنها مرد در من تا کلامت خوب فهمیدم



که جای خالییم را در تمامت خوب فهمیدم



و از فقدان و بیتابی جوابی تلخ میخواهم



من از چشمانت لبریزت شرابی تلخ میخواهم



دل دریاییت با این دلم غوغاست تا شاید



صدای موج هایی از غمت پیداست تا شاید



بهاری سبز می آید به سمت فصل پاییزم

 


منم این بار میگویم که از غم خوب میریزم



و میبارید بارانی به ایوان وجود من



ولی آهسته میگرید به ایوان وجود من



به گرمای تنت شاید همان سوز زمستانم



ولی هر بار آواری درون فصل آبانم



کنارم درد می خندد که من آواری از بغضم



لب احساس میگویم در و دیواری از بغضم  



شب و مهتاب هم با من حضوری سبز می خواهد



شب و تنهاترین حسم صدای نبض می خواهد



مزن باران به سوی من که من ویران ویرانم



تنفر دارم از اشکی که می غلتد به چشمانم



مزن باران که من در این هوایت سخت تنهایم



که من غمگین ترین فصل غروب سرد دنیایم 

 

 

 

 

غزل یعنی تو

شب و تنهایی و بیتابی و افکار دلم

میخورد روح ترک خورده و تبدار دلم


تا ابد هست به جانم غم تنهایی دل

سایه ساری ز غمی بر تن بیمار دلم


بخدا بی تو غزل یک غزلی بی جان است

بی ردیف است غزل بر تن اشعار دلم


شده بیتاب غزل ها به دل قافیه ها

واژه ها کی بشود مونس و غمخوار دلم


با غزل حرف دلم را به تو گفتم با عشق

تا کنم خالی خالی تن غمبار دلم


بغض غم گوشه ی غمبار دلم می ماند

غم و تنهایی و بیتابی و افکار دلم

جای من خالیست ....

کاش در روئیای من روئیای زیبایی نبود


تا که با اندوه آن احساس تنهایی نبود


کاش می شد نوبهارم دستهایت را گرفت


تا که با گرمای دستت سوز سرمایی نبود


کاش می شد حس غربت حس احساسات بد


در کنار شادی چشمان فردایی نبود


در کنار قاصدک های دلم اما هنوز


گفته ام رسم نگاهت رسم شیدایی نبود


خانه خالی می شد از احساس شادی های من


بی تو در من روزها مفهوم و معنایی نبود


خواستم در لحظه های بی کسی یارت شوم


تا بگویم سهم من شب های تنهایی نبود


جای من خالیست در دنیای اشعارت هنوز


خالی ام بگذار در من قوت پایی نبود