من دل خوشی هایت را دوست دارم
دل بستن هایت
غریبی کردن ورفاقت های ویترین شده ات را
آسمانم چشمان توست
گاهی بتاب وعوض کن حال وروزم را
تنم پوشیده لباس انتظارت
سفارش بده اندازه ام را
عاشق شو ،مشتی آب بیاور
که مهم نیست پای کدام رازقی در میان است
فقط بیا ،بیا وبمان ،سقفی از ابر آشیانه کن
که تمام دار وندار من همین چیزهای ساده است.
باران که می بارد :
یکی باید باشد که به تو زنگ بزند و بگوید چترت را برده ای ؟
یکی که نگرانت باشد حتی نگران اینکه زیر باران به این لطیفی خیس شوی …
یکی باید باشد که دست بکشد توی سرت و آب ها را کنار بزند …
اما چند وقتیست که باران دارد می بارد و کسی به من نگفته چترت را برده ای ؟
اصلا همه ی اینها بهانه ایست که وقتی باران می بارد یکبار دیگر یاد تو بیفتم …
خوش به حالش!